بازگشت به صفحه اول

 
 
 
 

توضيح: مقاله زير بخش اول نوشته ای است که توسط يکی از فعالين نهضت ملی ايران تحت عنوان" من مرغ طوفانم....." در باره اقدامات دکتر شاپور بختيار تا بهمن 1357 تهيه شده و از طرف نهضت مقاومت ملی اِيران انتشار يافت. 

 من مرغ طوفانم..... (1)

29 اسفند 1357، شيراز

   ترسم که صرفه ای نبرد روز بازخواست

نان حلال شيخ ز آب حرام ما

«حافظ»

فيض روح بزرگ خواجه بزرگ شيراز مددم فرمود تا مطلب را با بيتی از او آغاز کنم. البته با اين سخن خواجه همه حرفها گفته نشده است و هنوز مطالب بسياری ناگفته باقی است، و می خواهم از وقايعی که اواخر سال 1357 بر مملکت گذشت بيشتر از اين بگويم. فراموش نکرده ايم که اوايل دی ماه 1357 نه تنها نخست وزير نظامی ايران ارتشبد ازهاری در ميان موجها و طوفانهای تاريخی مملکت و زير فشار شکننده اعتراضهای مردم دچار سکته قلبی شده بود، بلکه خود ايران عزيز نيز در اثر ضربه های مداوم و کوبنده انقلاب می رفت تا دچار فلج کامل شود. شعله های خشم آغاز شده از يک سال پيش ( صرفنظر از اينکه آتش اين شعله ها از فردای روز کودتای ننگين 28 مرداد ماه 1332 همواره زير خاکستر بود و به تدريج زبانه می کشيد) هر لحظه دامنه و ارتقاع بيشتری پيدا می کرد ولی با اين وجود، متوليان خودباخته رزيم رياکارانه و بدون کمترين صداقت و تنبه از آنچه که طی ساليان دراز بر اين آب و خاک گذشته بود هنوز در صدد اجرای نقشهای تازه ای بودند. در چنين اوضاعی که مردم در اجتماعات چند ميليون نفری خود فرياد ميزدند « توپ، تانگ، مسلسل ديگر اثر ندارد» و جمعه سياه (17 شهريور ماه 1357) و نظاير آن کشتارها را در برابر چشم داشتند و در مقابل گلوله عاشقانه سينه سپر می کردند و ازجان مايه می گذاشتند، خبری چون صاعقه برمغزها فرود آمد:

 « دکتر شاپور بختيار نخست وزير ايران می شود؟!»

لازم به ياد آوری است که اين خبر با قيد احتمال و عنوان شايعه حدود دو ماه پيش از آن از راديو بي.بي.سي. پخش شده بود. سئوال اساسی پيرامون اين خبر اين بود که دکتربختيار به عنوان يک فرد و بدون هر نوع وابستگی به گذشته سياسی سی ساله اش نخست وزير می شود، يا او اين سمت را به عنوان عضو هيات اجرايی جبهه ملی ايران و دبير کل موقت حزب ايران امضاء کننده اعلاميه خرداد ماه 1356 خطاب به شاه می پذيرد؟ اين سئوال بود که دوستان بختيار و علاقمندان جبهه ملی و حزب ايران را در پيچ و تاب و دلهره قرار داده بود. ضمناً خبر نامزدی دکتر بختيار در زمانی منتشر می شود که هنوز صحبت نخست وزيری دکتر غلامحسين صديقی بر سر زبانها بود و با وجود مخالفت شديد جبهه ملی ايران که در نامه دکتر سنجابی عنوان شده بود، دکتر صديقی مصمم بود کابينه خود را برای نجات مملکت از بحران تشکيل دهد. همچنين به قرار اخبار شايعه خود دکتر سنجابی هم سمت نخست وزيری محمد رضا پهلوی را رد کرده بود.

 بعد از ظهر هشتم دی ماه 1357 در ملاقاتی که با يک از دوستان قديم و مبارزين آشنا به سياست - احمد بنی احمد - داشتم، که خود پيشنهاد نخست وزيری را به دليل اين که او در چنان موقعيتی راه حل بحران نمی توانست باشد، رد کرده بود صحبت از تلاش دکتر صديقی به ميان آمد و مشکلاتی که درپيش دارد و اين که می گويند مردان وجيه المله و خوش نام نبايد خود را آلوده کارهای آريامهری نمايند!

دوست من از دکتر صديقی نقل قول می کرد که : « انسان وجاهت ملی و حسن شهرت را قطعاٌ برای گور خود لازم ندارد و هر کس که می تواند بايد در چنين اوضاع آشفته ای به خاطر بقای مملکت فداکاری نمايد» . او اضافه ميکرد که از شروط اصلی نخست وزيری رفتن شاه از کشور عنوان شده، ولی دکتر صديقی معتقد است حتی اگر شاه هم چنين بخواهد بايد لااقل دو ماه در مملکت بماند و تحريکها و خرابکاريهای اطرافيان را کنترل نمايد، منتهی در اين مدت دور از تهران و در محيط خاصی قرار بگيرد. همچنين شاه  بايد تمام ثروت خود را به ملت واگذار نمايد و ....

در چنين موقعيتی بود که صحبت نخست وزيری دکتر بختيار پيش کشيده شد، بنابر اين هر کس حق داشت سئوال کند که علت منتفی شدن نخست وزيری دکتر صديقی استاد قديمی دانشگاه و وزير کشور دکتر مصدق چه بوده است؟ و آيا اگر مشکلات لاينحلی در ترکيب کابينه يا پذيرقته شدن شرايط اساسی جهت آرام سازی مردم عصيان زده پيش آمده، اين مشکلات با ابعاد وسيع تر در مورد بختيار مصداق نخواهد داشت؟ البته خبر قطعی بود. ابن سئوال آزاردهنده که آيا دکتر بختياری که نخست وزير می شود همان است که پدرش را رضاخان کشت و خود نيز طی سی سال گذشته حتی يک لحظه از افکار آزاديخواهانه و ضد استبدادی و ضد سلطنت جدا نبود؟ در مغزم می کشت و با آن که می دانستم جداشدن دکتر بختيار از معتقدات و اصول و ايمان سياسی اش همان اندازه عجيب است که مثلا خورشيد ناگهان از مغرب طلوع نمايد، اما در توجيه قضايا در مانده بودم و چون در تاريخ 9.10.1357 در تهران بودم به عنوان يک دوست و اراتمند قديمی به ديدارش شتافتم. بايد اذاعان کنم که دلهره عجيبی داشتم وپذيرفتن اين مسئوليت خطير که کهنه کاران سياسی از آن فرار کرده بودند آنهم مقارن غرش طوفان بنيان کن انقلاب هزاران علامت سئوال را در ذهنم ترسيم می نمود. به راستی دکتر بختيار با چه جرأت و نيرويی و يه اتکاء کدام تکيه گاه قابل اطمينانی دست به چنين قماری زده است؟ در صحبت با او که چند نفر از دوستان حزب ايرانی هم حضور داشتند وی را همانطور که انتظار داشتم در قبول مسووليت بسيار مصمم يافتم. جای چون وچرا باقی نبود، او کفت: « در اوضاع و احوال کنونی که مملکت از دست می رود يکنفر بايد از خود بگذرد و فدا گردد ولی مسئوليت تحولات را بپذيرد. من تصميم خود را گرفته ام اگر به من کمک کنيد مخلص شما خواهم بود و اگر کمک نکنيد همچنان دوستتان باقی خواهم ماند، خلاصه آن که :

من و دل گر فدا شويم جه باک       غرض اندر ميان  سلامت اوست»

 آنگاه شرح ملاقات يک ساعت و نيمه خود با شاه در تاريخ 7.10.1357 پس از تماسهای تلفنی قبلي، را بازگو کرد و گفت « بدون کمترين قيد و پرده پوشی علل نارضايتيهای مردم و انفجار عقده های ناشی از عدم آزادی و شيوع چپاول، دروغ، زورگويی و اهانت از طرف حکومتهای فاسد بعد از دکتر مصدق و سازمانهای حاکم بر مملکت طی 25 سال خفقان و ظلم را تشريح کردم ويکی از نکته های جالب اين بود هر وقت از کارها و هدفهای حکومت مصدق ياد می کردم شاه بلافاصله اضافه می نمود « مرحوم  دکتر مصدق ».

 در اين ملاقات شرط اصلی پذيرفتن نخست وزيری رفتن شاه از مملکت بلافاصله پس از تشکيل دولت و جانشينی شورای سلطنت تعيين شده بود. دکتر بختيار تأکيد نمود که شاه در پايان ملاقات از من با استيصال پرسيد: « شما می گوئيد من کی و کجا بروم؟ » و من منباب نزاکت گفتم اين ديگر در اختيار خود شماست. وقتی که دکتر بختيار از شروط پذيرفتن مسئوليت نخست وزيری و اقداماتی که بايد بلافاصله از جانب وی صورت پذيرد از قبيل محاکمه نخست وزيران غارتگر، دادن آزادی واقعی به مطبوعات و مردم، انحلال ساواک، انجام انتخابات آزاد و .... صحبت می کرد به او گفتم بزرگترين درد مردم درد ناباوری و عدم اعتماد به وعده هايی است که از سوی شاه و دولتهای منتخب او داده شده و می شود، زيرا هرگز در اظهاراتشان صداقتی نبوده است. به اين دليل رفتن صاف و ساده شاه و در دنباله آن انجام ساير وعده ها که منشاء تحولات بزرگی می تواند باشد را مردم نخواهند پذيرفت. شاه همواره  و با همه کس فريبکاری کرده است حيف از شما خواهد بود که عيناً در رديف  ازهاريها و شريف اماميها قرار بگيريد. من دلم از وحشت اين واقعه به درد می آيد. دکتر بختيار گفت « اگر شرط اول انجام نشود استعفايم از نخست وزيری از حالا در جيبم آماده است، بلافاصله  حقيقت را به مردم می گويم و کنار می روم ». احساس کردم تا حد زيادی مطمئن بر رفتن شاه و پايان يافتن دوران اوست. در اين جلسه مطلب ديگری را هم به بختيار گفتم و آن عبارت بود از اين که: قطعاً مردم هيجان زده با آمدن دولت شما آرام نخواهند شد و تظاهرات را ادامه خواهند داد و مسلماً تصادمات و کشتارهائی صورت خواهد گرفت و با اولين کشته دست شما نيز مانند ديگران به خون آغشته خواهد شد. به من جواب داد « به محافظين دستور اکيد داده ام هر گاه مردم به قصد حمله به منزل من و خودم اجتماع نمايند ( اين احتمال وجود داشت) تنها حق دارند تير اندازی هوايی بکنند و حق ندارند به روی مردم تير بگشايند. در ساير جاها نيز اين دستور بايد رعايت شود»، ولی من يقين داشتم با وجود نيتی که دکتر بختيار داشت، جلوگيری از بر خوردها و در نتيجه جلوگيری از خونريزی امری محال خواهد بود، به هر حال اصرار بر انصراف وی از قبول مسووليت و تصميم بزرگی که گرفته بود فايد نداشت. قصد نويسنده اين سطور نيز ذکر تاريخچه روز به روز چگونگی قبول اين مسووليت تاريخی نيست، بالاخص که از بسياری از وقايع پشت پرده نيز هنوز خبر ندارد. بی شک مطالب دقيقتری در آينده نوشته خواهد شد. مقصود نويسنده از نوشتن اين ياد داشتها اي« است که بتوانيم دوران نخست وزيری دکتر بختيار از اولي« روز طرح موضوع در 7 /10/ 1357 تا ظهر 22/11/1357 که جمعا 45 روز ميشود را از ديدگا های مختلف بررسی کنيم، سهم بختيار در تسريع يا تاخير در به ثمر رسيدن انقلاب را بشناسيم، صحت و سقم تهمتهائی را که به او زده اند محک بزنيم، حرفها و اقدامات او در اين مدت کوتاه را با حقايقی که بعد از به اصطلاح پيروزی انقلاب آشکار شده است مقايسه کرده، در اين مورد داوری کنيم، و سر انجام با برای بررسی اين واقعه بحث انگيز بنمائيم. ايکاش ميتوانستيم اين بحث و گفتگو را در فضای فرحبخش آزادی و با حضور و توام با اظهار نظرهای دکتر بختيار انجام دهيم!

ايراد به قبول مسووليت نخست وزيری توسط دکتر بختيار از يک جهت و از سوی گروه مشخصی نبود، او را از جوانب مختلف هدف تير  طعنه و حمله قرار دادند. بنابر اين حمله کنندگان به او بايد شناخته شوند و حرفهای آنها بايد نوشته شود. مدعيان و کوبندگان اقدام دکتربختيار که از دوستان و همرزمان سابق نيز در ميان آنها بودند به گروههای زير تقسيم می شوند:

 شورای جبهه ملی ايران، هيئت اجرايی حزب ايران، روحانيون و مذهبيون، نيروهای چپ وابسته، ارتشيهای طرفدار شاه.  از طرف  اين گروهها اعتراضها و اتهام های گوناگون و چه بسا ضد و نقيضی عنوان گرديد مانند:

-   وعده های مالی هنگفتی از جانب شاه به بختيار داده شده است!

-   بختيار کمونيست سابقه داری است!

-   بختيار نوکر و مأمور « سيا » و انگلستان است. !!

-   بختيار فردی الکلی و ترياکی است!!

ولی مهمترين و تحريک کننده ترين اتهامی که با اطمينان تمام نيز بيان می شد اين بود که شاپور بختيار در صدد خفظ تاج و تخت در شرف تاراج محمد رضا پهلوی بر آمده است و مطابق طرحی که آمريکائيها دارند اولا شاه هرگز کشور را ولو برای مدتی کوتاه ترک نخواهد کرد، ثانياً در صورتی که چنين اقدامی صورت بگيرد پس از تحکيم مجدد پايه های در هم شکسته سلطنت وسيله بختيار مانند 28 مرداد ماه 1332 شاه دو باره به کشور باز خواهد گشت و به هر حال بختيار در دام بازی زيرکانه ای  از جانب آمريکا و شاه گرفتار آمده، به اصطلاح رو دست خورده است، و نتيجه نخست وزيری او جز ايجاد وقفه و تأخير در کار به ثمر رسيدن انقلاب چيز ديگری نخواهد بود!.

برای جواب دادن به مخالفين و معترضين، از آنها که شخصيت يک مرد سياسی در طول زمان ساخته و پرداخته می شود و هرگز اين شخصيت ناگهانی و يکباره متجلی نميگردد و هر فرد را تا حدود زيادی از گذشته اش ميشناسند، بايد قبلا روحيه، خصوصيات و سوابق دکتر بختيار را شناخت و آنگاه به داوری نشست.

  دکتر بختيار را تا سال 1339  دورادور و به عنوان يکی از رهبران نسبتاً جوان حزب ايران  و معاون وزارت کار دولت دکتر مصدق می شناختم  که بعد از کودتای 28 مرداد ماه 1332 و گذراندن دوره زندان شغل دولتی نپذيرفته بود و راه مصدق را ادامه می داد. در مهر يا آبان ماه 1339 بود که پس از شروع فعاليتهای سياسی دانشگاه و آغاز حرکت جبهه ملی دوم ، در منزل دکتر کريم سنجابی با ايشان از نزديک آشنا شدم. در اين جلسه دانشجويانی که سابقه عضويت حزب ايران قبل از 28 مرداد را داشتند جمع بودند و برای تشديد فعاليت و ايجاد سازمان جديد سخن می گفتند.

دکتر سنجابی از تحرک و قاطعيت دکتر بختيار و اين که برای رهبری تشکيلات و فعاليتهای جديد مناسبترين چهره می باشد صحبت کرد وبا تجليل فراوان او را معرفی نمود. سپس دکتر بختيار پس از بياناتی در باره اوضاع روز گفت:

 « هرگاه تشکيلات و فعاليتهای حزب به سطح مطلوب و در خور يک حزب قوی نرسد و در خدمت جبهه ملی قرار نگيرد بايد آن را باشگاه دوستان نام بگذاريم و من اين کار را در شأن جوانان حزب نميبينم، لذا جوانها بايد با تمام وجود تلاش نمايند و دانشگاه اين مرکز جنبشهای ملی را به حرکت در آورند.»

  اين بيانات و صميميت و صداقتی که در آن بود اثر عميقی در حاضرين به جای گذاشت. در اينموقع مسووليت سازمان دانشجويی جبهه ملی  يعنی  شاخه اصلی فعاليت جبهه نيز با دکتر بختيار بود و فعاليت تشکيلاتی روز به روز رونق می گرفت در اينجا لازم است برای شناخت بيشتر دکتر بختيار کمی به عقب برگرديم.

 دکتر بختيار در سال 1295 در کنوک چهارمحال به دنيا آمد و پس ازاتمام قسمتی از تحصيلات متوسط در سال 1325 به خارج رفت. او پس از سالها دوری از وطن وبپايان بردن تحصيلات به نحوی عالی در بيروت و پاريس و اخذ مدرک دکترا در رشته های حقوق و علوم سياسی و اجتماعی در سال 1325 به ميهن بازگشت و طبعاً اولين منظره و خاطره از گذشته ها کشته شدن پدرش سردار فاتح به دست رضاخان در برابر چشمانش قرار گرفت. در دوران تحصيل ماجراهای بسياری را از سر گذرانيده بود، از جمله آن که به علت عشق ورزيدن به آزادی و تنفر از بی تفاوتی در برابر ستم وقلدری در نهضت مقاومت فرانسه بر عليه تاخت و تاز فاشيسم داوطلبانه شرکت جسته، تا پای مرگ پيش رفته بود. او زبان فرانسه را در حد کمال می دانست و با فصاحت و بلاغت يک دانشمند فرانسوی حرف می زد. بعدها زبان انگليسی و عربی خود را هم کاملتر کرد. دکتر بختيار با مدارک علمی که اخذ کرده بود حقاً انتظار داشت که جايش  در دانشکده حقوق دانشگاه تهران باشد.  به اين دليل در سال 1326 که دکتر کريم سنجابی رياست دانشکده حقوق را به عهده داشت در امتحان دانشياری که طبق معمول برگزار می شد شرکت کرد ولی در اين امتحان مرحوم دکتر رضا سرداری را ارجح دانستند و او را برای دانشياری انتخاب نمودند! طبعاً قضاوت در مورد آن جلسه امتحان و آنچه که در آنجا گذشته بسيار مشکل است، اما چون در دانشکده حقوق شاگرد مرحوم دکتر سرداری بودم که به جای مرحوم دکتر قاسم زاده حقوق اساسی تدريس می کرد به راحتی می توانم بگويم که مقايسه سواد و اطلاعات دکتر بختيار با مرحوم سرداری مقايسه فيل و فنجان يا مثلا مقايسه حافظ و شاطرعباس صبوحی خواهد بود! اين حق کشي، البته، خاطره و اثر بسيار تلخی را در روح حساس دکتر بختيار باقی گذاشت. در اين سال يعنی 1326 دکتر بختيار و وزارت کار می پيوندد و به عنوان مدير کل  کار خوزستان، بزرگترين منطقه کارگري، به آبادان می رود.

ايام خدمت او در خوزستان و محبوبيت عجيبی که در بين کارگران نفت پيدا می کند خاطره انگيزترين و جنجالی ترين دوران زندگی دکتر بختيار را تشکيل می دهد. او طبق معمول خود در هر مورد با قاطعترين و سريع ترين وضع ممکن عمل می نمايد و کارگران در واقع حامی صميمی خود را پيدا می کنند. خاطره های بسياری از اين دوران به جای مانده است که گفتن همه مطلب را به درازا می کشاند. دکتر بختيار در سمت مدير کل کار با دفاع صميمانه از حقوق کارگر ايرانی با شرکت نفت يعنی عامل بزرگ استثمار ايرانيان، گردانندگان سازمان کارگران حزب توده در خوزستان، و اتحاديه کارگران صنعت نفت که يکی از نفتيهای معروف ايرانی اداره اش می کرد  درمی افتد و به مناسبت سرعت و صحت عمل کاملا مورد توجه و محبت کارگران حق شناس قرار می گيرد. شاهدان وهمکاران آن زمان دکتر می گويند که او به در اطاق خود فقط نام خود را بدون ذکر عنوان نصب کرده بود و همه کارگران بدون تعيين وقت قبلی به ديدارش می آمدند و مشکلات خود را با او در ميان می گذاشتند. او اين رويه را د ر تمام  اداره های کار خوزستان هم معمول کرده بود. بسيار اتفاق می افتاد که شاپور بختيار قسمتی يا تمامی  حقوق خود را بدون تظاهر به کارگران مستمند و پر عائله و يا بيکاران می بخشيد.

 مطلبی که برای انحراف اذهان خالی از دوران مديريت کار دکتر بختيار يکی دو روزنامه غير مستقل بدون ذکر مدرک و سند سر زبانها انداختند اين بود که دکتر بختيار ماهانه مبلغ يکصد هزار ريال از شرکت نفت دريافت می کرد، اين حرف بسيار بی شرمانه درست قسمت لااله ماجراست و افراد مغرض عمداً الی الله آن را نمی گويند. البته شرکت نفت اين مبلغ را طی چک و نامه علنی که همه از جمله خود وزارت کار و دولت از آن خبر داشتند به علت قلت بودجه دولت در وجه اداره کل کار پرداخت می کرد، ولی اين مبلغ با حضور نمايندگان کارگران و با تنظيم سه نسخه صورتجلسه، متناسب با فعاليت و ضوابطی که وجود داشت به نمايندگان کارگران به عنوان هزينه آمد وشد  و مساعده پرداخت می شد و ديناری از آن به غير از اين موارد، به مصرف نمی رسيد.

محبوبيت دکتر بختيار و نفوذ فوق العاده او در کارگران برای دولتيها کم کم اسباب زحمت می شد و اعتصابهای ضد استعماری کارگران را به او نسبت می دادند.

در نتيجه شرکت نفت تمام نفوذ خود را به کار می اندازد تا شناخته ترين دشمن خود را از خوزستان براند.

در آبان ماه 1328 دکتر بختياررا از آبادان احضار کردند و متعاقب آن غلامحسين  فروهر  وزير وقت کار طی تلگرام رمز به جانشين دکتر بختيار که قبلا معاون او بود اعلام کرد « دکتر شاپور بختيار کارگران را اغوا و تحريک به اعتصاب می کند، از تشکيل جلسه های شورای کارگری و کميسيون حل اختلاف ممانعت به عمل می آورد، و در امور اخلال می کند »، و خواست که در اين مورد گزارش لازم را برای وزارت تهيه نمايد. جانشين بختيار جوانمردانه پاسخ می دهد که چنين مطلبی صحت ندارد، اما چون دکتر بختيار مورد احترام  و علاقه خاص  کارگران نفت می باشد احتمال زياد دارد که در برابر فشار های که از هر طرف به او وارد می شود کارگران هم عکس العمل نشان دهند  که امری بسيار طبيعی است.

به دنبال اين تلگراف و پاسخ آن  پرويز خوانساری معاون وزارت کار يکی از مديران کل را برای پرونده سازی  در زمينه هايی  که اشاره شد به خوزستان فرستاد تا برای بختيار،  معاونش و جمعی از نمايندگان کارگران پرونده اخلال در امر نفت و فلج ساختن صنعت درست کنند! گزارش اين شخص در هيات وزيران (به رياست ساعد مراغه ای) مطرح شد و معاون بختيار را در وضع و موقعيتی قرار دادند که از شغل دولتی استعفای خود را تسليم نمود!

يکی از خاطرات جالب آن دوره اين است  که در زمان رياست ـ مستردريک ـ  درشرکت نفت،  کارگری را از شرکت اخراج می نمايند. پس از رسيدگی به شکايت کارگر در اداره کار و تشخيص بی دليل بودن اخراج، دکتر بختيار دستور می دهد کارگر را به سر کار باز گردانند. شرکت اعتنايی نمی کند، باز می نويسد، اثری نمی بخشد. دکتر بختيارعصبانی از اين اهانت شخصاً به دفتر مستردريک ميرود و پس از گفتگويی تند ميز کار  دريک  را غضبناک با پا به رويش برمی گرداند و دستور می دهد که کارگر را که تقصيری نداشته به کار بگمارند و قضيه تمام می شود. همانطور که گفتم دکتر بختيار پس از دوسال خدمت در خوزستان در سال 1328 به تهران احضار می شود و در ميان بدرقه گرم کارگران آبادان را ترک می گويد.

در سالهای  1329 به بعد ودر شور و التهاب رهايی از استثمار و استعمار، حزب ايران در تلاش و کوششهای ملی و ميهنی تحصيلکرده ها  و ميهن پرستها را بتشکيلات خود فرا می خواند. دکتر بختيار نيز با اشتياق به حزب می آيد و آمال خود را با مرام حزب يکی می بيند و از آن تاريخ يکی از مهره های جدايی ناپذير حزب می شود.

در سال1331 بود که دکتر بختياربه عنوان معاون وزارت کار کابينه دکتر مصدق معرفی گرديد. البته وزارت کار يک معاون بيشتر نداشت و چون وزير کار (دکتر عالمي) به علت مسافرت يا گرفتاريها غالبا حضور نداشت، کفالت وزارتخانه عملا به عهده دکتر بختيار بود و باهمان تند وتيزی و درميان اعتصابها وکارشکنيهای مداوم  کار می کرد. از جمله کارهای انجام شده در آن زمان تصويب قانون مترقی بيمه های اجتماعی کارگران، به امضای دکتر مصدق می باشد که به دنبال آن سازمان عظيم بيمه های اجتماعی کارگران پی ريزی گرديد.

دکتر بختيار از همان زمان دکتر مصدق را پيرمراد و پيشوای مسلم خود می دانست و مخلصانه در خدمتش بود، اما رک گويی و بی پروايی او دربيان مسايل حسادتها را برمی انگيخت. در اين زمان بود که افرادی مانند حسين مکی و دکترمظفربقائی آغاز حمله به دکتر مصدق را از جوانترين و پرشورترين عضو کابينه يعنی دکتر بختيار شروع نمودند و برای او سندی از گونيهای خانه (سدان) تنظيم کردند که دکتر بختيار را وابسته به انگليسيها نشان می داد!! ( در زمان نخست وزيری بختياراين ياوه را حسين مکی به قصد اظهاروجود دو باره تکرار و در روزنامه ها بازگو کرد ولی چون ادعايی مهمل و واهی است به توضيح بيشتری نياز ندارد.(*)

(*) در سال 1327 در کنفرانس کار ژنو يکی از نمايندگان هيئت اعزامی ايران (نماينده کارگران) نطقی پيرامون وضع کارگران شرکت نفت ايران  و انگليس و عليه شرکت ايراد می کند که ظواهر امر و تحقيقات بعدی نشان ميداد متن نطق از طرف حزب توده ايران تهيه شده است.، رونوشت اين نطق به رئيس شرکت نفت فرستاده می شود و اشاره می کنند که از نطق رونوشت ديگری برای آقای دکتر شاپور بختيار مدير کل کار هم فرستاده شده است. اين مختصر که گويا از ميان اسناد خانه سدان بدست آمده و هيچکس به صحت اين ادعا اطمينان ندارد تمام ماجراست، فرض می کنيم در صحت آن ترديدی نيست و اين سند وجود دارد. آيا ارسال رونوشت نطقی که در يک مرجع رسمی راجع به وضع کار و زندگی کارگران شرکت نفت ايراد شده به مدير کل کار مطالب آن ارتباط مستقيم به وظايفش دارد مسئله عجيبی است ؟! 

دکتر بختيار تعريف می کرد که روزی دکتر مصدق پرسيد « فلانی اينها چرا اينقدر به تو حمله می کنند؟ » گفتم قربان افراد مورد بحث آدمهای  با حسن نيت و مخلصی نيستند و قصد حمله به جنابعالی و تضعيف دولت را دارند و اينکار را از من شروع نموده اند!  ( وقايع بعدی نيات افراد مذکور را نشان داد).

دوران استقلال و احساس شخصيت ملي، با کودتای ننگين 28 مرداد به پايان آمد و زمان خفقان و تسويه حسابهای بزرگ فرا رسيد. دکتر بختيار در جريانات بعد از کودتا مانند بسياری از آزاديخواهان در نهضت مقاومت ملی شرکت جست. او و عده ای ديگر از سوی حزب ايران مآموريت پيدا کردند وظايف محوله را در نهضت انجام دهند، و در اين زمان بود که روزنامه « راه مصدق » و نشريه های ديگری را که اميد قوت قلبی برای آزاديخواهان بودند مخفيانه منتشر می کردند. البته با آن خصلت و خوی ناسازگاری و زودرنجی که اغلب رجال و بزرگان غير متحزب ما دارند سران نهضت در راه و روش مبارزات اختلاف نظرهايی پيدا نمودند که ناشی از مسائل جزيی و پاره ای تعصبات بود، اما مبارزات نهضت مقاومت با همه بی تجربگی مبارزان در فعاليتهای زيرزمينی و قدرت دولت وقت و حامی آمريکايی اش، به هر ترتيب مشعل مبارزه و عدم تسليم را از فردای 28 مرداد شوم روشن نگاه داشت.

بعد از اين مبارزات بود که دکتر بختيار به زندان کشيده شد و چند سال در زندان ماند. روزی ثريا اسفندياری دختر عموی دکتر بختيار به عنوان عروس دربار وسيله يکی از نزديکان پيغام مهمی برای او به زندان فرستاد به اين مضمون که در مقابل پذيرفتن وزارت يا هر شغل مناسب ديگر دست از افکار خود و مخالفت با شاه بردارد و اسباب راحتی بيشتر ملکه را فراهم آورد! دکتر بختيار به پيغام آورنده جوابی داد که معروف گرديد. او گفت: " قبول اين سمتها مجازاتی خيلی سنگين برای من است".

بعد از تحمل سالهای اين زندان بود که دکتر بختيار از همسر فرانسوی خود جدا شد و تربيت چهار فرزند خود ( دو پسر و دو دختر)  را با همه گرفتاريهای زندگی و سياسی و ضعف واقعی بنيه مالی به عهده گرفت و آنان را تا پايان تحصيلات و ازدواج اداره  وهدايت کرد و در سنی که به قيافه اش خيلی نمی آمد دارای نوه هايی شد و البته هيچگاه گرد تأهل مجدد نگشت. اين سالهای بيکاری به هر ترتيب ميگذشت، ولی اوضاع هنوز برای فعاليتهای سياسی مساعد نبود، گردن فرازها و صاحب ادعاها يا قلع و قمع شده بودند يا در خدمت دستگاه در آمده بودند. در نيمه دوم سال 1339 بود که موقعيت و اوضاع و احوال جهانی فرصتی پيش آورد و دوباره جبهه ملی به نام جبهه ملی دوم شکل گرفت، البته اختلافهای بی پايه و جبهه بنديهای تضعيف کننده هم بار ديگر آغاز گرديد. دانشگاه تهران که نيروی محرکه اصلی به شمار می رفت از روز مراسم 16 آذر 1339 قيافه تهاجمی خود را نسبت به دولت آشکار کرد، در اين روز يکی از دانشجويان دانشکده حقوق به نام جمال حسين زاده اسکوئی که عضويت کميته دانشگاه بود و مستقيما ًبا دکتر بختيار کار می کرد و عضويت حزب ايران را هم داشت دربرابردانشکده حقوق اعلاميه جبهه ملی را به صدای بلند برای اجتماع دانشجويان قرائت کرد و متعاقب آن گويی از فرط هيجان در دانشگاه زلزله ای به وقوع پيوست. دکتربختياراز اقدام تهورآميز دوست  جوان خود در آن سکوت و خاموشی که به راهنمايی خودش صورت گرفته بود و می بايست آغازگرفعاليتهای پردامنه دانشگاه باشد بسيارمسرور گرديد.

البته ديگران نيز اين روز و قرائت اعلاميه را نشان از حيات تازه جبهه ملی تلقی کردند و حکومت نگرانی و اضطراب خود را مخفی نکرد. همانطور که گفتم در اين زمان مسووليت جبهه ملی  در دانشگاه با دکتر بختيار بود و او شبانه روز فعاليت می کرد، ولی متاسفانه هيأت اجرايی منتخب جبهه ملی خيلی همفکر و هم آهنگ نبودند. زمانی که در اولين تحصن پرشکوه و پر صدای دانشجويان دانشگاه تهران در دانشکده ادبيات (دی ماه 1339) به مخالفت با بازداشت تعدادی از دانشجويان که دکتر بختيار نقش اساسی در انجام تحصن داشت در ساعت يازده شب ناگهان اعلام شد دکتر بختيار به دانشگاه آمده است و می خواهد با دانشجويان  متحصن صحبت کند هيجان و احساسات بی نظيری از طرف دانشجويان دختر و پسر که از خستگی و فعاليت روز چرت می زدند نشان داده شد اما بعد از آنکه او اعلام کرد به دستور هيات اجرايی جبهه ملی به دانشگاه آمده است تا از دانشجويان منضبط جبهه ملی بخواهد تحصن را پايان دهند و به منازل خود بروند و اين يک دستور است، موجی از مخالفت برخاست و او را به ناحق متهم به سازش کاری نمودند و در بازگشت از دانشگاه چند نفر بيشتر بدرقه اش نکردند، اما او برای رعايت انظباط تشکيلاتی بر احساسات خود غلبه نمود و اعلام نکرد که شخصاً تنها کسی بود که با شکستن تحصن در آن هنگام شب مخالف  بوده ولی چون در اقليت قرار گرفته مأمور ابلاغ نظر هيات اجرايی گرديده است. هيات اجرايی متاسفانه آنقدر انصاف و شهامت نداشت که هياهوی ايجاد شده در مورد شکستن تحصن از جانب دکتر بختيار و اتهام ناروا به او را با توضيحات خود منتفی نمايد!

به دليل صرحتی که دکتر بختيار دربيان افکارواعتقاداتش داشت و به مناسبت هائی به توده ايهای وابسته حمله می کرد تعدادی از دانشجويان چپ نيز در هر فرصت بر عليه او تبليغ می کردند. در مورد شکستن تحصن (البته آن شب همه دانشجويان متفرق نشدند ولی صبح فردا دانشجويان پس از خروج از دانشگاه برای انجام تظاهرات خيابانی مورد حمله پليس قرار گرفتند و فرصت بازگشت به دانشگاه را پيدا نکردند) نيز اين گروه سر و صدای زيادی بپا کردند. کما اينکه هنگام انتخابات کنگره جبهه ملی  و زمانی که سازمان امنيت مترصد پيداکردن نقطه ضعفی در جبهه ملی بود، به دليل مخالفت دکتر بختيار با شرکت کسانی که متهم و معروف به وابستگی به حزب توده بودند طوفانی ازتبليغات مخالفت وبدگويی ازجانب توده ايها بر عليه دکتر بختيار به پا شد. در اين سالها و طی مبارزات بعدي، نويسنده اين سطور از جلسه های متعددی می تواند سخن بگويد که درآنها دکتربختيار ضرورت مبارزه را ياد آور می شد و هر کس (به ويژه از دوستان و همرزمان قديم) را که پست سياسی دردولت می پذيرفت و ولو به قصد خدمت به مردم، جانبداری ضمنی از رژيم می نمود به سختی سرزنش و او را طرد می کرد و می گفت امکان ندارد کسی وارد فاحشه خانه بشود و همچنان منزه باقی بماند! نفرت او از شاه در محاورات عادی و خصوصی و تلفنی هم هميشه آشکار بود و برای کسانی که او را می شناختند مسلم بود که در اين بيانات صادق است و بهيچوجه تظاهر نمی کند و ريا نمی ورزد. او حتی به کسانی که اشتباها نام کوچکش را به جای شاپور، شاهپور تلفظ می کردند با ناراحتی تذکر می داد که آقا من شاهپور نيستم و از اين تلفظ نيز خوشم نمی آيد و من شاپورم و بختيار. از آنجا که به شعر و ادب فارسی صميمانه علاقه و تسلط داشت، همواره به موقع بهترين شعرها و تک بيتهای سياسی و اجتماعی فرهنگ غنی فارسی را برای تلقين نظرات خود بيان می کرد و اثری عميق بر جای می گذاشت. شايد بسياری اين بيت ملک الشعرای بهار را که دکتر بختيار در يک از سخنرانيهای سال 40- 1339  خود و در محيط اختناق وقت به صدای بلند خواند به ياد داشته باشند:

به کجا شکوه توان برد که در کشور ما        دزدی و بيشرفی مثل نظام اجباريست

و طبعا علاقمندان دنبال تمام غزل رفته اند که تماماً حمله به نظام شاهنشاهی و اوضاع وقت مملکت است. بختيار بيت ديگری ازاين غزل را هم به مناسبت اردات نويسنده به شعر و مسائل سياسی و تفاهمی که از اين نظر با او داشت همواره برای نويسنده ميخواند. امروزآن بيت چه دقيق مصداق پيدا کرده است! اومی گفت:

شه چو جبار شود عاقبتش خوار  شود          خواری  و دربدری عاقبت جباريست

در همين سخنرانی بود که دکتر بختيار اعلام کرد ( ما در صورتی که حکومت جبهه ملی تشکيل شود!) درپيمانهای ظالمانه منعقد شده ازطرف دولت ايران با دول ديگر از جمله پيمان سنتو تجديد نظر خواهيم کرد و خلاصه آنکه از غارت منافع مملکت جلوگيری خواهيم نمود. بعدها ( حتی تا لحظه نخست وزيری ) اظهار نظر دکتر بختيار وسيله ای برای حمله به او از جانب عده ای گرديد، به اين بهانه که دولت آمريکا آماده تحويل حکومت به جبهه ملی بود ولی نطق وشرايط دکتربختيار تمام حسابها و کاسه کوزه ها را به هم ريخت و آمريکا را پشيمان کرد!

 اين عقيده را بايد با عقيده عده ای در مورد نخست وزيری دکتر بختيار مبنی بر اين که او شديداً از جانب آمريکا حمايت می شود پهلوی هم قرار داد. منظور اين نيست که نظرمثبت يا منفی دولتهای بزرگ درمورد تشکيل دهندگان حکومتها در کشورهائی مانند ايران يا سياستهای آنها نديده گرفته شود، حرکات و رفتاری که به جانبداری سياسی يا عکس آن تعبير می گردد به هر حال از طرف ابر قدرتها وجود دارد و اين مسئله غير از آن وابستگی و انقياد غير شرافتمندانه سياستمداران است. منظورم از باز گو کردن دو اظهار نظر فوق اين است که به قضاوت پاره ای از افراد توجه کنيم که چگونه نظر حکومت در شرف تشکيل جبهه ملی را(!) به دليل چنان اظهارنظری  منتفی ميدانند و بعدها صاحب آن اظهار نظر را به عنوان فردی که شديداً مورد حمايت آمريکا است! معرفی می نمايند!

صحبت از علاقه دکتر بختيار به شعر بود. متأسفانه تمام اشعار منتشر نشده بهار را به ياد ندارم تا در اينجا به ياد دکتر بنويسم. اومرتب ازاين اشعارميخواند، ازجمله قطعه ديگری که خطاب به رضا خان بود واين بيت ازآن به يادم مانده است:

تو دگر شاه شدی مال رعيت مستان       تو  دگر سير شدی گرسنگان را مفشار

در تير و مرداد ماه 1340 باز هم مبارزان در بند بودند و دکتر بختيار و من در زندان موقت شهربانی بوديم. تعدادی از سران جبهه ملی، بعلاوه آيت الله طالقانی، مهندس بازرگان و دکتر سحابی هم بودند. روزها به بحثهای اجتماعی وسياسی و مشاعره گروهی می گذشت و من از دکتر بختيار زبان فرانسه ياد می گرفتم. فراموش نمی کنم شبهايی را که پس از ياد آوری فجايع و مظالم پهلوی اول و دوم و خاطراتی که هر کس به زبان می آورد از شدت غضب و احساسات چشمان دکتر پر اشک می شد و قطرات درشت آرام آرام از شيارهای صورتش فرو ميچکيد. اين غليان احساسات، که به کرات از او ديده شده، يکبار نيز در زمان نخست وزيری دکتر و در کاخ نخست وزيری بروز کرد. يکی از دوستان مشترک عضو سابق حزب ايران که به علت فعاليتهای چريکی و اقدام برای ربودن سفير آمريکا در سال 1350 بازداشت و به زندان محکوم شده بود، از جمله آخرين گروهی از زندانيان بود که وسيله دکتربختيار آزاد شدند. دکتر بختيار ازاين شخص که مردی فداکار و همراه هميشگی او در کوهستانها بود هميشه می پرسيد وياد می کرد و حتی در زمانی که ملاقات با او در زندان شيراز ممکن نبود (مدتها پيش از آن که موضوع نخست وزيری او مطرح باشد) می خواست من وسيله ای فراهم کنم که بتواند فقط برای ديدار آن دوست با هواپيما به شيراز برود و برگردد. به هر حال دست تقدير چنين می خواست که اين دوست همراه ديگر زندانيان به دستور دکتر بختيار از زندان رها بشود. آن روز در نخست وزيری چند نفر از دوستان جوانتر با دکتر قرار داشتند. دکتر تا چشمش پس از هفت سال يا بيشتر به اين دوست افتاد آن چنان دستخوش هيجان شد وبه صدای بلند گريه کرد که همه متحير شدند و دست و پای خود را گم کردند. ناظران اين منظره در نخست وزيری نمی توانستند تصور کنند که اين گريه منشاء عاطفی انسانی دارد و بس.

در همين زندان شهربانی بود که مهندس مهدی بازرگان با نهايت علاقمندی به دکتر بختيار به علت شناخت کاملی که از او از ساليان پيش داشت، تنها عيبش را نداشتن تعصب مذهبی! عنوان می کرد. دکتر بختيار در جواب می گفت من يک ايرانی مسلمان آزاديخواه هستم که صاحبان عقايد مخالف خود را تحمل می کنم و به آنها احترام می گذارم.

البته او هم متقابلا نظراتی در باره بازرگان ابراز می نمود، اما با تفاهم و احترام کامل يکديگر را درک می کردند.

بعد از تحمل زندانهای دوران جبهه ملی دوم و آنگاه که پس از سال 1343 فعاليتها به تدريج به سردی گراييد  اختلافاتی بين سران جبهه از لحاظ کيفيت رهبری بروز کرد، چند سال فعاليت مؤثر و آشکاری از طرف جبهه ايها صورت نگرفت و در همين سالها بود که گروههای مذهبی با استفاده از مساجد و منابر شروع به فعاليت نمودند، به ويژه آن که واقعه 15 خرداد 1342 و کشتار مردم در قم و تهران به وقوع پيوسته، موجبات و انگيزه خاصی را برای فعاليت به وجود آورده بود. جوانان زيادی از فعالين سابق جبهه ملی و خزب ايران هم به فعاليتهای زير زمينی و چريکی رو کردند. در اين سالها دکتر بختيار و ديگران در انزوا و بطور غير متشکل با همان انديشه های آزاديخواهی در جستجوی پيدا شدن راهی برای فعاليت تازه روزگار می گذراندند. دکتر بختيار در اين سالها (1340 تا 1343) در آرزوی تحقق هدفهای خود به کوشش تازه ای دست زد. در داخل ارتش با همه مراقبتها و سخت گيريها عده ای از افسران پاک و ميهن پرست با مشاهده فجايع و مظالم در صدد اقدامات و حرکت هايی بودند و می خواستند رژيم را براندازند. برای  نتيجه گيری و ثمر بخش بودن فعاليتها اين افراد نياز به بر قراری ارتباط صحيح با سياستمداران و افراد غير نظامی خوشنام و دادن تشکيلات داشتند. دکتر بختيار آمادگی خود را اعلام کرده بود و اين برنامه را با بررسی دقيق پيرامون ملی و غيروابسته بودن نظاميان دنبال می کرد و آن را با احتياط شکل می داد. البته در آن دوران سياه  بی اعتماديها جمع کردن افرادی که بر رژيم مسلط قوی پنجه ضربه کاری بزنند و خود در قدم اول فنا نشوند کار بس مشگلی بود. ظاهراً دستگاه نيز بدون آن که از اين فعاليتها اطلاع کافی به دست آورد بويی استشمام کرده بود، زيرا تعدادی از امرای مسئول ولی مشکوک را که قابل اعتماد نمی دانست بازنشسته کرد و فعاليتها قبل از آن که به مرحله حساسی برسد و عملی گردد متوقف شد. دکتر بختيار بعد از 28 مرداد نيز در رأس فعاليتهای نظامی حزب ايران مسئوليت پيدا کرده، به تلاش پرداخته بود، ولی در تيرگی اوضاع آن زمان هر حرکت و فعاليت مؤثری به نابودی مسلم افراد و تشکيلات می انجاميد. لذا با استفاده از تجربه مربوط به شاخه نظامی حزب توده مصلحت در آن ديده بودند که واحد نظامی را منحل نمايند و در انتظار فرصت بنشينند. با اين تلاشها گوی دکتر بختيار موج خروشانی بود که هميشه اين شعر اقبال لاهوری را در نظر داشت:

ساحلی افتاده گفت گر چه بسی زيستم      هيچ نه معلوم شد آه که من کيستم؟

موج زخود رفته ای تيزخراميد وگفت      هستم اگر می روم گر نروم نيستم

×××

در14 اسفند ماه 1345، پيشوای بزرگ ملت ايران ورهبر مبارزان ضد استعماری ملتهای در زنجير، دکتر محمد مصدق ، به دنبال بيماری و در زندان بزرگ شاه بدبخت و بدعاقبت در گذشت.  جسد آن راد مرد را از بيمارستان نجميه مخفيانه و با چنان سرعتی  به  احمد آباد بردند که باور کردنی نبود. دکتر بختيار که در انتظار اين خبر ناگوار بود از لحظه اطلاع با سرعتی که نزديک بود فولکس واگن خود را به پرواز در آورد خود را به آحمد آباد رسانيد تا در دقايق وداع ابدی از صميم قلب به پيشوايی که عظمت او را رويايی و بی نظير می دانست ادای احترام کند. گويی چنانچه دکتر بختيار خود را به مراسم تدفين نمی رساند هرگز خود را نمی بخشيد و می بايست هميشه خود را ملامت نمايد. در مراسم تغسيل و تدفين مصدق علاوه بر بختيار تنها شش هفت نفر از ياران آن ابر مرد حضور داشتند. دکتر بختيار آب می آورد و می ريخت و دکتر يدالله سحابی جسد آن انسان بزرک را غسل می داد. پس از پايان تغسيل بود که ناگهان آيت اله زنجانی از راه رسيد و برای نماز ميت ايستاد و ديگران پست سر او نمازگزاردند.

در فروردين ماه 1346 قرار بود در مراسم چهلمين روز در گذشت آن رهبر بزرگ بر سر خاکش در احمد آباد حاضر شويم، شب هفت آن مرحوم، در حالی که گلدانی از لاله های سرخ که دکتر خريده بود در دستمان مانده بود و زندانبانان وامنيتيها اجازه نهادن گل بر خاک مصدق و خواندن فاتحه ای را نداده بودند، با گلها باز گشته بوديم. از آن روز اين خاطره را به ياد دارم که وقتی در سه راه ابتدای احمدآباد فرمانده سربازان راه را بست و گفت اجازه رفتن بر سر خاک مصدق را نداريد. من به طعنه گفتم اگر از همينجا فاتحه ای بر روح پر فتوح آن رادمرد بفرستيم گناهی مرتکب نشده ايم؟!باری در مراسم برگزاری چهلم تاج گل اهدايی حزب ايران را که به دستور بختيار تهيه شده بود حمل می کرديم. قبل از حرکت از منزل دکتر بختيار به سمت احمدآباد او گفت « فکر کرده ام يک بيت شعر را بايد بنويسيم و به گل حزب نصب کنيم و در مورد مصدق حرف و ايمان خود را با اين بيت آشکار سازيم اما هر گاه از حالا اين کار صورت بگيرد قطعاً در اولين برخورد، نظاميان و مراقبين در احمدآباد مانع از حمل گل خواهند شد». قرار شد پس از رسيدن به احمدآباد شهر مورد نظر را من با قلم و دواتی که همراه می برديم روی قطعه مقوايی تا حد امکان درشت بنويسم و بعد بر گل الصاق گردد. اين کار را در خفا در درون اتومبيلی انجام دادم. آن شعر که معروفيت عجيبی پيدا کرد و اينک نيز بر مزار مصدق به چشم ميخورد اين است:

ياران پس از تو باز به راه تو می روند     شرمنده آن که راه براين کاروان گرفت

خوب به ياد دارم که مخبرين خارجی می آمدند و از گل و شعر عکس می گرفتند و معنی آن را می پرسيدند و شنيدم که در اولين فرصت عمال شاه آن را پاره کردند. شايد زايد نباشد اگر بگويم در شرايط آن روز و با تسلط هيات حاکمه خود کامه خيلی از انقلابی های دو آتشه بعدی و آنهايی که به عنوان وارث راه مصدق به ديگران مجال صحبت نمی دهند از حضور بر مزار مصدق و نثار فاتحه ای هم خود داری کردند و نخواستند خود را به دردسر دچار سازند.

جند سال ديگر هم زير چکمه های قلدری بر ملت زير ستم گذشت. در سال 1351 دکتر بختيار در بخش خصوصی به کاری مشغول شده بود ولی در منزل خود که هميشه مرکز اجتماع مبارزان بود عشق و علاقه اش به آزادگی، مبارزه و استقامت را ضمن بحث و گفتگو با ياران همفکر يا کسانی که اميد می رفت به صف مبارزه کشانده شوند، با نقش کردن اشعاری بر ديوار حوضخانه نشان می داد. در منزل مسکونی او که يعد از وقايع 22 بهمن 1357 تاراج شد و وسيله کميته ها تصاحب گرديد اطاقی را به صورت حوضخانه درست کرده، بر چهار ديوار آن اشعاری را که غالباً از حافظ شيراز بود منقش کرده بودند. هر يک از ابيات با نهايت وسواس و به سبب خاطره و علتی از طرف دکتر انتخاب شده، کاملا بيانگر نقطه نظرها و اعتقادات سياسی او بود.

از جمله:

روز نخست چون دم رندی زديم و عشق      شرط آن بود که جز ره آن شيوه نسپريم (*)

×××

چنان پر شد فضای سينه از دوست               که نقش خويش  گم شد از ضميرم

(بياد مهندس احمد رضوی)

×××

دل سرا  پرده محبت اوست                             ديده آئينه دار طلعت اوست

×××

وفا کنيم و ملامت کشيم و خويش باشيم    که در طريقت ما کافری است رنجيدن

×××

به می پرستی ازآن نقش خود زدم برآب    که  تا خراب کنم نقش خود پرستيدن

×××

ادامه دارد

 

(*) اين شعر امروز بر مزار خود دکتر بختيار در گورستان مون پارناس پاريس نوشته شده است.

 

 

 
 

بازگشت به صفحه اول

رجوع به مطالب مشابه