مادران عزادار سکوت را مي شکنند: گفتگو با مادر شهيد مسعود هاشم زاده
۱۳۸۸/۴/۳۱
آژانس ايران خبر:
پسرم خيلي به زندگي اميدوار شده بود ، هيچ وقت مسعود را تا اين اندازه شاداب نديده بودم . مسعود پسرآرام و صبوري بود بيشتر اهل هنر بود تا سياست ولي نمي دانم چرا در اين دوره انتخابات اينقدر دگرگون شده بود .
اين جملات را خانم فاطمه محسني مادر مسعود هاشم زاده که در راهپيمايي مسالمت آميز شنبه30خرداد در خيابان آزادي تقاطع شادمان به ضرب گلوله نامردان از پاي در آمده است چندين بار با آهي طولاني در بين صحبت هايش تکرار مي کند.
مادر 48 ساله اي که پسربزرگ اش را از دست داده و بعد از يک ماه از شوک بيرون آمده و مي خواهد حرف بزند ، فرياد بزند و از ظلمي که بر خود و خانواده اش رفته سخن بگويد .
-مي دانم يادآوري روزهاي گذشته خيلي سخت است ، هر طوري که مايليد برايمان تعريف کنيد که چه بر سر فرزندتان آوردند .
نه ، اول خيلي ترسيده بودم و حرف نمي زدم چون پسر ديگرم ميلاد و دوست اش را هم دستگير کرده بودند و ما را خيلي تحت فشار قرار داد بودند که حتي سر مزار پسرم بلند گريه نکنيم ولي حالا فکر مي کنم چرا حرف نزنم چرا از پسرم نگويم .
من رشت بودم که اين اتفاق افتاد . مسعود به پدرش گفته بود مي روم منزل دوستم ، شايد براي اينکه پدرش نگران نشود ، ميلاد پسر ديگرم تصادفا مي بيند که يک نفر تير خورده و روي دست مردم است از ساعت اش مي شناسد که مسعود است و همراه مردم مسعود را مي برند به اولين درمانگاه و همانجا تمام مي کند .من رشت بودم رفته بودم منزل پسر ديگرم که به ما تلفن زدند که مسعود دستگير شده ، همان موقع قلبم فرو ريخت ، گفتند بياييد تهران . ما خواستيم حرکت کنيم دوباره تلفن زدند که نياييد مجروح شده ما مي آييم .
دلم گواهي بد داد ديدم فاميل ها آمدند و خانه پر شد .
پسرم ميلاد بعد از اينکه برادرش تمام مي کند به پدرش خبر مي دهد و مسعود را با هزار مکافات با ماشين شخصي به روستاي ولي آباد روستاي خودمان در خشکبيجارمي آورند چون نمي خواهند مسعود به دست مامورين بيافتد .
ما هم رفتيم ولي آباد نزديک صبح شده بود در روستاي ما درمسجد غسالخانه هست و همان جا غسل مي دهند برادرش گفت خودم غسل اش مي کنم که مامورين ريختند و گفتند بايد جسد را به پزشک قانوني ببريم و ميلاد و راننده را هم دستگير کردند و به رشت بردند در حالي که پزشک درمانگاه گواهي فوت صادر کرده بوده و مدتي هم منتظر آمبولانس مانده بودند اما چون تهران حالت عادي نداشت تصميم گرفتند با ماشين يکي از دوستان در واقع جسم بيجان برادر را حفظ کنند .
-مردم اعتراض نکردند ؟
چرا همه فاميل اعتراض داشتند ولي چون دو نفر را دستگير کرده بودند نگران بودند که بلايي سر اين دو نفر بياورند . من هم حاضر نشدم در روستا بمانم و همراه بقيه به رشت رفتيم ، تا ساعت 1 بعدازظهر مقابل پزشک قانوني ايستاديم تا بالاخره مسعود را تحويل ما دادند . برگشتيم روستا ، مسعود آنجا را خيلي دوست داشت ، سعي کرديم نزديک دريا که مادر بزرگش هم آنجا دفن شده بود به خاک بسپاريم اش که باز بنا به دلايلي نشد ، بالاخره مراسم خاکسپاري تمام شد و شما تصور کنيد من چه حالي داشتم خدا نصيب دشمن نکند يک پسرم را از دست داده ام پسر ديگرم با دوستش که لطف کرده و تا ولي آباد در آن شرايط سخت رانندگي کرده بازداشت شده اند و در انفرادي نگهشان داشته اند و ماموران امنيتي هم مرتب ما را تهديد مي کنند که حداکثر سر مزار بايد 5 نفر باشند و با صداي بلند حتي گريه نکنيد .
-اعلاميه مراسم سوم و هفتم را دم منزل زده ايد آيا برگزار شد ؟
خير . نگذاشتند.تمام اعلاميه ها را از ديوارهاي روستا کندند و اجازه ندادند مراسمي برگزار کنيم و هر روز هم مي گفتند به تهران برگرديد نتوانستم حتي راحت سر خاک بچه ام گريه کنم . جواب خدا را چه خواهند داد . دلم از اين مي سوزد که پسرم خيلي مظلوم رفت حتي يک مراسم هم نداشتيم . البته وقتي آمديم تهران مردم خيلي لطف کردند هر کسي فهميد آمد ديدن ما . حتي آقاي موسوي . کاش خود مسعود مي ديد خيلي به آقاي موسوي علاقه داشت . جمعه روز راي گيري با چه ذوقي من و پدرش را برد و ساعت ها هم در صف ايستاديم و خودش برگه راي را نوشت و خوشحال برگشتيم و رفتيم پارک چيتگر وقتي عصر از پارک برگشتيم رفت محل راي گيري ديد تعطيل شده ، برگه نداشتند يا تمديد نشده بود خلاصه خيلي کلافه به خانه برگشت که خيلي ها نتوانستند راي بدهند .
-از مسعود برايمان بگوييد تا بيشتر با اين عزيز که فقط جسم اش از بين رفته آشنا شويم .
نمي دانيد چه موجودي بود ، آرام ، صبور و مودب . هيچ وقت کسي را ناراحت نمي کرد . هميشه سرگرم کاري بود وقتي از سر کار مي آمد در اتاقش يا مشغول کتاب خواندن بود يا موسيقي کار مي کرد يا فيلم مي ديد . دوست دارم اتاقش را ببينيد صدها فيلم دارد ، فيلم هاي خوب . به فيلم هاي سينمايي خيلي علاقه مند بود . هر کاري را که شروع مي کرد مي خواست تا درجه استادي پيش برود . استاد سنتور و ساز دهني بود . طراحي و نقاشي مي کرد ، مي خواست مجسمه سازي را هم شروع کند که .......
هر شب بايد ساز دهني مي زد و يک فيلم هم مي ديد خيلي از وقت اش خوب استفاده مي کرد .27 ساله بود ولي شايد به اندازه دو برابر سن اش تلاش کرده بود .
-بعد از نتايج انتخابات چه حالي داشت ؟
خيلي ناراحت بود . خوب همه مي فهمند که حق کشي شده . يک شب داشتم نماز مي خواندم بعد از نماز دعا مي کردم و با خداي خودم راز و نياز مي کردم و گريه مي کردم ، بعد از نماز آمد و پرسيد که مادر چرا گريه مي کني ؟ گفتم از خدا مي خواهم که کمک کند مردم موفق بشوند و به حق شان برسند ، خيلي ناراحت بود و روزهاي آخر در خود فرو مي رفت و بيشتر فکر مي کرد و کمتر حرف مي زد .
وبلاگ ماداران عزادار
یعقوب بروایه
جان باختن در تقاطع آزادی و خفتن میان کرخه و کارون
•
یوسف عزیزی بنی طرف نویسنده مشهور این نامه را از زبان یعقوب بروایه بعد از مرگ او نوشته است
...
اخبار روز:
www.akhbar-rooz.com
چهارشنبه
٣۱ تير ۱٣٨٨ -
۲۲ ژوئيه ۲۰۰۹
نویسنده: یوسف عزیز بنی طرف
این نامه ای است که یعقوب بروایه بعد از مرگ خود نگاشته است. به سخنان او گوش دهیم:
دوستان، من اکنون با شما نه از گورستان های تهران، بلکه از کناره رود کرخه سخن می گویم. پدرم کارون و مادرم کرخه مرا در آغوش گرفته اند. کارون قدری از من دورتر است اما صدای خروش مادرم را هر شب و هر روز می شنوم. پیکر جاری او به پیکر سرخ من نزدیکتر است. اصلا قبر من کنار کرخه است. شاید تصور کنید که قبرستان روستای "البوروایه" شبیه "بهشت زهرا" یا "ابن بابویه" سبز و خرم و آکنده از گل و گیاه و درختان سرسبزاست. نه چنین نیست. قبرستانکی در میان ریگ زاری که در این روزها درجه حرارتش از شصت هم فراتر می رود. نه درختی، نه بوته ای و نه هیچ گیاه دیگری. اما من مادرم را دوست دارم، نام دیگر او "گطفه" است. او زنی مهربان است ومانند دیگر زنان عرب این روستا، ستمدیده و زحمتکش. پس از این که در تقاطع "آذربایجان" و "آزادی" جان باختم، ده روزی به حالت اغما بودم.البته شما می گویید که من در تقاطع "نواب" و"آذربایجان" شهید شدم. شاید این درست باشد اما من "آزادی" را بیش از "نواب" دوست دارم. به همین دلیل به مادرم گفتم که " من شهید راه آزادی هستم". این را شما زندگان نقل کرده اید و درست هم هست، اما شما نگفته اید که من این را به زبان مادری ام گفتم، چون مادرم فارسی نمی داند. او همیشه و درهمه لحظات بالای سرم بود.
پدرم "عبدالزهرا" و نیای پدری ام، "الحنتاف" نام دارند. اینها نام هایی قدیمی اند. نسل امروز – البته - برای نامگذاری از نام های عربی جدیدتری استفاده می کند. گرچه شمشیر منع اداره ثبت احوال، همواره در کمین ماست تا از این گونه نام ها استفاده نکنیم؛ درست شبیه آن گلوله منحوس که در کمین من بود تا مغزم را داغان کند وجانم را بستاند. جاهلان مغرور، دشمنان همیشگی "نام ها"،
" مغزها"، " جمع ها" و"قوم ها" هستند. گلوله، گویا از بالای پشت بام مسجد لولاگر آمده بود. البته مردم روستای من و عرب های اهواز به طور کلی، مسجد را مکان مقدسی می دانند و باور نمی کنند که کسی از فراز خانه خدا، بندگان خدا را بکشد. شاید هم این حادثه باورهایشان را متزلزل سازد.
همگان بدانند که من به زبان فارسی فصیح وبه طور مسالمت آمیز در کنار سایر هموطنانم شعار می دادم. ما به نتایج انتخابات ریاست جمهوری اعتراض می کردیم. تازه من موقع اصابت گلوله با موبایل با دوستم صحبت می کردم که ناگهان گوشی از دستم افتاد. او احتمالا فهمید که بلایی سر من آمده است و بدانید که اگر او نبود شاید مرا هم جزو مفقود الاثرها به شمار می آوردند.
من گرچه مجرد بودم اما تازگی ها با یکی از همفکرانم در پایتخت نامزد شده بودم، چون به هرحال ۲٨ سالم بود وباید دست به کار می شدم. او همراه پدر ومادرش در مراسم خاکسپاری ام شرکت کرد. حال بسیار رقت انگیزی دارد، می ترسم عشق وعاطفه او را نیز از پای در آورد. شاید هم، عزاداری زن های عرب برای او شگفت آور بوده باشد. در تهران، جنازه ام را به پدر و مادرم ندادند و در اهواز، شمار ماموران از تشییع کنندگان بیشتر بود. مردهای عشیره "البوروایه" ودیگران را نگذاشتنذ "یزله" کنند. منظورم همان پایکوبی سنتی عرب های اهواز برای متوفایی که خصلت های مردانگی اش برجسته باشد.
من می دانم کسی به دیدار خانواده ام نخواهد آمد چون اینجا هوا بسیار داغ است و با پایتخت صدها کیلومتر فاصله. و البته دلایل دیگری هم هست. به هرحال خون ما عرب های اهواز با خون دیگر هموطنانمان در تهران در هم آمیخت تا درخت آزادی سیراب گردد و من امیدوارم شاخسارهایش به مردمان ولایت من هم برسد.
فکر می کردم این ترم آخر فوق لیسانس را در همین تابستان تمام می کنم. من در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران، "هنر و کارگردانی" می خواندم، و در همان حال به شکل پاره وقت در دانشگاه آزاد شهر خودمان اهواز نیز تدریس می کردم. من می خواستم بعد از ازدواج به این شهر سوخته بازگردم. مدرک دیپلم را از دبیرستان "شهید قره نی" این شهر گرفتم. سپس در رشته نمایش دانشگاه اراک قبول شدم و از همان جا لیسانس گرفتم.
روستای ما فقط دبستان ابتدایی داشت و برای دوره راهنمایی مجبور بودم همراه همسن وسالانم به دهستان "الحایی" بروم که با روستای "البوروایه" هفت کیلومتر و با شهر اهواز پانزده کیلومتر فاصله دارد. ما مجبور بودیم فاصله روستایمان تا جاده اهواز – الحایی را که حدود یک کیلومتر است پیاده طی کنیم و سپس با ماشین به "الحایی" برویم. در سرما و گرما، کار ما همین بود. وقتی باران می آمد عزا می گرفتیم چون گذشتن از گل ولای آن درندشت دشوار می شد و اشک ما بچه ها را در می آورد.
پس از روستای ما، روستاهای " حلاف" و "چپسه" وبخش حمیدیه بر کرانه شرقی رودخانه کرخه قرار دارند.
من ادبیات را دوست داشتم و اشعار عربی و فارسی بسیاری را از برداشتم. گاهی ذوقی نشان می دادم و به فارسی شعر می گفتم. اغلب مردم اینجا شاعرند و به عربی شعر می گویند. چند سناریو هم نوشته ام که درباره محرومیت ها و زندگی دردناک مردمان دیار من است. استادان و دانشجویان، آثار ادبی و هنری مرا می پسندیدند و مرا به خاطر این کوشش ها تشویق می کردند. امیدوارم شعرها و سناریوهایم گم و گور نشود.
پدرم حال و روز بدی ندارد. وقتی در دبیرستان قبول شدم، خانه ای در اهواز خرید تا در آن سکونت کنم. اما او ومادرم همیشه زندگی در خانه روستای "البوروایه" را برزندگی در شهر ترجیح می دادند. من نیز زادگاهم را دوست داشتم. به نخل ها، کشتزازها، شن زارها و به ویژه به رودخانه کرخه عشق می ورزیدم. به هنگام کودکی و نوجوانی، وقتی تابستان می شد تنها سرگرمی ما آبتنی در آب های "شط" کرخه بود. این رودبار گرچه مادری زایا و مهربان بود اما خشم هم می گرفت. و گاهی پیش می آمد که کودک همبازی ام را در چاله هایش می بلعید. من شاید قسر در رفته باشم وشاید هم تسلط بر فن شنا به من کمک کرد تا این لحظه زنده بمانم. گرچه در آن سال های شکنندگی، طبیعت نتوانست مرا به عدم بفرستد اما دست غدار انسان نابکار این کار را کرد؛ آن هم در اوج جوانی و خلاقیت. حال من مانده ام و قبر و تنهایی و گرمای طاقت فرسای این خاک. بوی نفت هم مشامم را می آزارد. ما که خیری از این ماده لعنتی ندیده ایم، ولی از ما بهتران می برند و...
مردم روستاهای این حوالی هنوز در حسرت یک زندگی انسانی می سوزند و چندین و چند روستای همجوار یک مدرسه راهنمایی ندارند تا کودکان بتوانند در آن درس بخوانند.
گویی مرگ من از نوع همان تراژدی های شکسپیری است که عرصه اش از البرز تا اهواز و از آذربایحان تا آزادی گسترده است.
من – اما - ناامید نیستم. اگر بوی نفت بینی ام را آزار می دهد، در عوض سمفونی امواج رودخانه کرخه گوشم را می نوازد. آوازهای طولانی "ام کلثوم" را به یادم می آورد که حنجره زرینش را می ستودم. من در اینجا زیباترین سمفونی های دنیا را می شنوم. گویی به من می گوید " یعقوب، آشفته مباش، پدر و برادرانت هنوز زنده اند، نخل های روستا هنوز سربلندند و شانه بر آسمان می سایند؛ من هم همان مادر بی دریغم. بنگر، فراتر از این نخل های سربریده، فراتر از سراب این ریگزار، دریا را ببین، دور نیست، اندکی دورتر از حمیدیه. آن جا آبادان است، دریاست، آزادی است".
----
عليرضا افتخاري، يکي ديگر از شهداي قيام
شهيد راه آزادي عليرضا افتخاري
۱۳۸۸/۴/۳۱
آژانس ايران خبر:
بنا بر خبر دريافتي جسد شهيد عليرضا افتخاري، جوان 24 ساله اي که در جريان جنبش اخير مفقود شده بود,
بعد از 25 روز بي اطلاعي خانواده اش, روز دوشنبه 22 تير تحويل خانواده اش داده شده است.
|