بازگشت به صفحه اول

 

 
 

بازداشت گسترده زنان و دختران در روز جهانی زن

جــرس: در حالی که امروز هشتم مارس روز جهانی زن بود و بر اساس فراخوان شورای هماهنگی راه سبز امید و گروه‌های مختلف سیاسی و مدافع حقوق زن، قرار به برگزاری تجمعات اعتراض و برابری طلبانه همراه با اعتراض به ادامه حصر و وضعیت نامعلوم میرحسین موسوی و مهدی کروبی و همسرانشان در ایران بود، بسیاری از زنان و دختران در تهران بازداشت شده‌اند.

به گزارش رهانا، غروب سه شنبه تعداد زیادی از دختران و زنان در حد فاصل خیابان اسکندری و خیابان نواب تهران توسط ماموران امنیتی بازداشت شده‌اند و این بازداشت‌ها نیز همراه با توهین و خشونت به زنان و دختران بوده و بازداشت شدگان به مینی‌بوس‌ها و ون‌های نیروهای انتظامی هدایت و سپس به بازداشتگاه منتقل شده‌اند.
همچنین در خیابان رودکی تهران یک اتوبوس مملو از زنان بازداشت شده به نقطه‌ای نامعلوم منتقل شده است. در این خیابان ماموران امنیتی و نظامی مردم را به بهانه بسته بودن راه به کوچه‌های فرعی هدایت کرده و سپس آن‌ها را بازداشت می‌کردند.

رهانا از سطح تهران از بازداشت‌های گسترده و فله‌ای گزارش داده و نوشته بود "در میدان ولی عصر تهران، غروب سه شنبه تعداد زیادی از شهروندان بازداشت شده‌اند که جمله بازداشت‌ها به صورت فله‌ای بوده است.
گفتنی است در پی فراخوان حامیان جنبش سبز برای بزرگداشت روز زن و تداوم اعتراضات، از بعد از ظهر سه شنبه هفدهم اسفند ماه، تهران مجددا چهره پادگانی نظامی با آرایش گستردۀ نیروهای امنیتی و انتظامی و گارد ضد شورش به خود گرفته بود و همزمان نیروهای لباس شخصی، به مانورهای پیاده و سواره در میادین و خیابانهای اصلی پایتخت دست زدند.
در همین رابطه منابع خبری جرس گزارش داده بودند که روز سه شنبه میدان ولیعصر، بلوار کشاورز، خیابان ولیعصر تا تقاطع چهارراه ولیعصر ـ خیابان انقلاب، در ساعات ابتدایی تظاهرات روز آرامتری را نسبت به گذشته پشت سر گذاشت. با نزدیک شدن به غروب در حدفاصل چهارراه ولیعصر تا میدان انقلاب و از آنجا تا تقاطع توحید در خیابان آزادی، جمعیت قابل توجهی در حال راهپیمایی آرام بودند.
این گزارش افزود "در ادامه‌ این مسیر تا میدان آزادی، بنا به شیوه‌ هفته‌های قبل، با هدایت شدن مردم به خیابان‌های فرعی از میزان تکثر جمعیت به شدت کاسته شد و یکی از دلایل آن، هجوم بی‌دلیل نیروهای امنیتی به سمت مردمی که در خیابانهای فرعی به سر می‌بردند، بود. این در حالی است که در راهپیماییهای قبلی به معترضینی که در حاشیه‌ی خیابان و میادین اصلی بودند کمتر حمله یا مانع‌تراشی از ادامه‌ی مسیرشان می شد.
در ادامه گزارش فوق خاطرنشان گردید که "حضور پلیس زن به شدت چشمگیر بود، و تعدادی از زنان چادری تظاهرکننده را نیز دستگیر کردند و  به دختران بدون پوشش کامل تذکر می‌دادند."
حضور "اطفال باتوم به دست" روزگذشته، پررنگ‌تر از قبل بود.

----

جایی در اتاق کوچک‌‌‌ام (به مناسب «هشتم مارس» و به خواهران و مادران در بندم)

آزاده دواچی

مدرسه فمینیستی: آنها همه جا هستند ، مردانی عبوس با گونه‌‌‌های آماسیده، دستانی زمخت و نگاه‌‌‌هایی سمج . مادرم می‌‌‌گفت پیش از من هم آنها را می‌‌‌دیده است . آنها همه جا هستند؛ روی چادرهایی که بوی ما را می‌‌‌دهد و با نفس‌‌‌های‌‌‌شان ، دست‌‌‌های‌‌‌مان را تب‌‌‌آلود می‌‌‌کنند . آنها همه‌‌‌جا هستند در اتاق‌‌‌های خواب‌‌‌مان ، روی میزهای مطالعه‌‌‌مان ، میان صفحاتی که در مانیتور کامپیوتر گشوده می‌‌‌شود و هربار که چشم‌‌‌مان به یکی از آنها می‌‌‌افتد، در همان نگاه اول متوجه می‌‌‌شویم که دوست دارند همه‌‌‌ی آنچه را که دوست‌‌‌شان داریم و متعلق به ماست از ما بگیرند .

سال‌‌‌هاست که بی‌‌‌وقفه تلاش می‌‌‌کنند تا دست بکشیم و آنها بتوانند راحت بخوابند، ولی ما دست نمی‌‌‌کشیم و درست وسط جمله‌‌‌های‌‌‌شان از قلم نمی‌‌‌افتیم . خیلی وقت است  که می‌‌‌خواهند دور خانه‌‌‌های‌‌‌مان حصار بکشند و دست‌‌‌های‌‌‌مان را بر روی درهای گلی‌‌‌شان ببندند. از باغچه‌‌‌های خانه‌‌‌های ما می‌‌‌ترسند و می‌‌‌‌خواهند به زور هم که شده پرده‌‌‌های اتاق‌‌‌مان را بکشند.

ما در نگاه‌‌‌شان چشم می‌‌‌شویم و روی زمین‌‌‌های خالی دست می‌‌‌کشیم. آنها همه‌‌‌جا بوده‌‌‌اند. حتی زمانی که من کودکی بودم، چشم‌‌‌های‌‌‌شان را خوب به خاطر می‌‌‌آورم که مدام می‌‌‌خواستند گره روسری‌‌‌ام را محکم‌‌‌تر کنند . نمی‌‌‌گذاشتند که راحت در حیاط مدرسه‌‌‌مان لی‌‌‌لی کنم و یک بار تا می‌‌‌آمدیم حرف بزنیم ما را کنار می‌‌‌زدند . آنها همه جا بودند و به ما گوشزد می‌‌‌کردند که ما زن هستیم! و من می‌‌‌دانستم که زن هستم و باید زن باشم و دوست داشتم که مثل همه‌‌‌ی آنها نباشم و زنی باشم که از میان‌‌‌‌شان برخیزم و با صدایی رسا بگویم : «هستم.»

یادم هست کسی را که یک‌‌‌بار این کلمه را با شهامت گفته بود که «من زن هستم»، سال‌‌‌ها نگاه‌‌‌اش می‌‌‌کردند ، روزها کسی با او حرف نمی‌‌‌زد ولی هرچه فکر کردم دلیل‌‌‌اش را نفهمیدم . یادم هست که چند دختربچه بودیم که همه‌‌‌ی ما رؤیاهای‌‌‌مان را روی کاغذ می‌‌‌نوشتیم تا بزرگ که شدیم به آنها برسیم،  ولی نمی‌‌‌گذاشتند نوشته‌‌‌های‌‌‌ما ن را بخوانیم .

خوب یادم هست که چه‌‌‌قدر مادرم برای دیدن رؤیاهایم گریه می‌‌‌کرد ولی آنها نمی‌‌‌خواستند که هیچ‌‌‌کس رؤیاهای‌‌‌مان را ببیند و یا تعبیرش کند. آنها می‌‌‌گفتند که شما زن هستید و رؤیاهای‌‌‌تان را باید پنهان کنید . ما همیشه پنهان شده بودیم: میان کلمه‌‌‌ها ، میان آدم‌‌‌ها ، میان مکان‌‌‌ها ، همیشه جایی برای پنهان کردن ما وجود داشت . حالا که بزرگ شده‌‌‌ام و می‌‌‌توانم رؤیاهایم را بلند، بلند از روی کاغذ بخوانم و وقت کم می‌‌‌آورم و باز هم آنها را می‌‌‌بینم . همه‌‌‌شان را دیگر خوب شناخته‌‌‌ام انگار آنها هم با من بزرگ شده‌‌‌اند . انگار هنوز مراقب من هستند و باید به خاطر بیاورم که هنوز فراموشم نکرده‌‌‌اند. و امروز هم آنها هستند . همان‌‌‌هایی که نگذاشتند در کوچه‌‌‌های‌‌‌مان لی‌‌‌لی بازی کنیم، همان‌‌‌ها که دست‌‌‌مان را می‌‌‌گرفتند و به کنج خانه می‌‌‌بردند تا موهای بافته‌‌‌مان را هرچه زودتر قایم کنیم .

آنها را می‌‌‌بینم هنوز که با دهان‌‌‌های باز آمده‌‌‌اند. حرفی نمی‌‌‌زنند سال‌‌‌هاست که حرفی نمی‌‌‌زنند و فقط چشم‌‌‌های‌‌‌شان را به بدن‌‌‌های‌‌‌مان می‌‌‌دوزند، به دهان‌‌‌های‌‌‌مان که مبادا حرفی بزنیم. حالا هم که بزرگ شدیم باز هستند، باز می‌‌‌خواهند پنهان‌‌‌مان کنند. این بار نمی‌‌‌گذارند که درخیابان‌‌‌ها باشیم. آنها از آمدن ما به خیابان‌‌‌ها می‌‌‌ترسند و مدام با دست‌‌‌های‌‌‌شان ، انگار که میان یک بازی باشیم ما را هُل می‌‌‌دهند ؛ بارها زمین خوردیم و بلند شدیم و باز می‌‌‌رویم در خیابان‌‌‌ها که مثل روزهای کودکی لی‌‌‌لی بازی کنیم . آنها را خوب می‌‌‌شناسم همان‌‌‌هایی که آن طرف‌‌‌تر جلو پنجره‌‌‌ها ایستاده‌‌‌اند تا مبادا پرده‌‌‌ی خانه‌‌‌مان به کناری رود .

خوب یادم هست که چه قدر از خواهرانم را در اتاق‌‌‌های تودرتو زندانی کردند ، چه قدر از خواهرانم را دور از ما نگه داشتند بی آب و غذا . آنها همیشه از ما می‌‌‌ترسیدند. خوب یادم هست که یک شب مادرم چه قدر ترسید.  آنها گاه‌‌‌گاهی بدون اجازه به خانه‌‌‌های‌‌‌مان می‌‌‌آمدند . آنها نیمه‌‌‌شب‌‌‌ها ، در خواب‌‌‌ها و کابوس‌‌‌های‌‌مان بودند و مادرم مدام گریه می‌‌‌کرد و خواهرم وحشت‌‌‌زده از حضورشان ناخن‌‌‌هایش  را می‌‌‌جوید. آنها هنوز هم هستند ، و هرشب که می‌‌‌خوابیم بی‌‌‌اجازه به خواب‌‌‌های‌‌‌مان می‌‌‌آیند تا رؤیاهای‌‌‌مان را هم با خود ببرند. آنها حتی نمی‌‌‌گذارند من ، مادرم، و خواهرانم خواب ببینیم، ولی ما عادت کرده‌‌‌ایم که پنهانی خواب ببینیم و بعد، پنهانی از خواب های‌‌‌مان حرف بزنیم  و هنوز من نشسته‌‌‌ام با این‌‌‌که هر روز صبح و بعدازظهر گاه و بی‌‌‌گاه حضورشان را در کنارم حس می کنم و هنوز پشت پنجره نشسته‌‌‌ام و من هنوز می‌‌‌نویسم . مادرم گفت بنویسم و اسم‌‌‌هایی را که می‌‌‌دانم

بنویسم و حرف‌‌‌های پنهانی‌‌‌ام را بنویسم و فراموش نکنم آنها همیشه هستند و همیشه نخواستند که ما باشیم .

همیشه گره‌‌‌های روسری‌‌‌های‌‌‌مان را محکم کرده‌‌‌اند و همیشه جایی حذف‌‌‌مان کرده‌‌‌اند و ما باز سبز شدیم و از قلم نیفتادیم . حالا هم این‌‌‌جا هستم گوشه‌‌‌ای از اتاقم و عکس‌‌‌های خواهرانم را می شمارم و نور اتاقم را بیشتر می‌‌‌کنم و باز به عکس‌‌‌ها نگاه می‌‌‌کنم ، همان‌‌‌هایی که آنها از ما ربوده‌‌‌اند، همان‌‌‌هایی که با چشم‌‌‌ها و دست‌‌‌هایی بسته ، با روسری‌‌‌های گره کرده باز هم حرف می‌‌‌زنند و می‌‌‌توانم از این فاصله‌‌‌ی دور ببینم‌‌‌شان که چه‌‌‌قدر بزرگ شده‌‌‌اند، انگار هیچ وقت کودک نبوده‌‌‌اند .  جای آنها خالی است و روی سلول‌‌‌ها قد می‌‌‌کشند و من  نور اتاقم را بیشتر می‌‌‌کنم ، مادرم دیگر نمی‌‌‌ترسد و پرده را می‌‌‌کشم انگار یادم رفته باشد که آنها بیرون پنجره منتظر ما ایستاده‌‌‌اند . نگاه می‌‌‌کنم از پنجره به بیرون می‌‌‌بینم که به پنجره‌‌‌ام سنگ می‌‌‌زنند و نمی‌‌‌شکند و من نمی‌‌‌شکنم و می‌‌‌‌‌نویسم شاید ... این اتاق امن‌‌‌ترین جای من و خواهرانم باشد حتی وقتی که آنها از بیرون همچنان به ما چشم دوخته‌‌‌اند.

 

 
 

بازگشت به صفحه اول

مطالب مشابه 

 

ارسال به: Balatarin بالاترین :: Donbaleh دنباله :: Twitthis تویتر :: Facebook فیس بوک :: Addthis to other دیگران