بازگشت به صفحه اول

 

 
 

مادران پارک لاله (مادران عزادار ايران*) خواستار رسيدگی فوری به وضعيت اسف بار درون زندان های جمهوری اسلامی هستند

اخبار بسيار تکان دهنده ای که گهگاه از داخل زندانهای جمهوری اسلامی به بيرون راه می يابد حاکی از فجايع انسانی بی شماری است که هر روز در داخل بسياری از زندانهای کوچک و بزرگ اين سرزمين اززندانهای معروف تا اسارتگاههای کمتر شناخته شده و دور افتاده آن روی می نمايد، به طوری که هيچ انسان آزاده ای نمی تواند در مقابل آن سکوت اختيار کند.

بنا به بسياری گفته ها و نوشته ها ی برجا مانده از درون زندانها اعدامهای ساختگی، تجاوز جنسی ، کشيدن ناخن، ، فرو بردن سر زندانی در کاسه توالت، تهاجم سگ های وحشی، شکنجه بستگان در مقابل چشم زندانی ، خوراندن داروهای روان گردان تا حد زندگی گياهی، بازجويی های طولانی با بدنی برهنه ، تحقير های جنسی، شلاق، محروميت از خواب، حبس در قفس های تنگ، سلولهای های انفرادی طولانی مدت، تهديد، تطميع و دروغ از شکنجه های جسمی و روحی متداول در حکومت جمهوری اسلامی در طول سالهاست.

اما شکنجه زندانيان سياسی برای وادار کردن آنان به اعترافاتی ساختگی، تنها بخشی از اين جنايات است ، حال آنکه آنچه شبانه روز در بسياری از اين "ندامتگاهها" بر زندانيان عادی و سياسی از زن و مرد تا پير و نوجوان، می گذرد خود جريانی است به نهايت تآسف بار و بدور از شأ ن انسانی .

افشاگری های زند انيان سياسی، از جمله نامه های برخی از زندانيان که بخشی از آنها به بيرون راه يافته است خبر ازعمق فجايعی دارد که درزندان های جمهوری اسلامی به وفور رخ می دهد . نامه هايی که اين زندانيان

با ازخود گذشتگی تمام تلاش می کنند آنها را حتی به قيمت جان خود به ا طلاع انسان هايی درآن سوی ديوارها برسانند، با اين کوره اميد که شايد گوشی برای شنيدن و دستی برای ياری بيابند.

دومين نامه تکان دهنده مهدی محموديان ** روزنامه نگار زندانی در حا لی منتشر ميشود که وی همچنان تاوان نخستين نامه افشا گرانه خود را از فجايع بازداشتگاه کهريزک پس می دهد و در پی نامه دوم نيز به حبس انفرادی محکوم و بدنبال اعتصاب غذای خشک راهی بيمارستان شد . کهريزک يکی از بازداشتگاه هايی بود که خصوصاً از بازداشت شدگان تظاهرات خيابانی تابستان ۱۳۸۸ طی مدت کوتاهی چندين قربانی گرفت. گر چه حکومت جمهوری اسلامی تلاش کرد تا با تعطيل اين بازداشتگاه و ظاهرا ً با مجازات چند تن از عاملان پايين دست اين جنايات پرونده اين رسوايی را در دادگاههايی غير علنی ببندد ، اما فجايعی بزرگتر از کهريزک هر روزه هزاران زندانی عادی و سياسی را در بسياری از زندانهای جمهوری اسلامی با مرگ تدريجی روبرو ساخته است.

مهدی محموديان در دومين نامه خود از زندان رجايی شهر به گوشه ای از وضعيت اسفبار زندانيان اشاره کرده ضمن افشای بسياری شکنجه گری های وحشيانه، شرايط غير انسانی حاکم در اين زندانها را توصيف می کند. فعاليت گسترده باند های مواد مخدر، سهل الوصول بودن اين مواد و گسترش روز افزون اعتياد، در کنار تجاوز های جنسی بسيار متداول و خريد و فروش افراد برای سوء استفاده های جنسی، منجر به شيوع وحشتناک بيماريهای ايدز و هپاتيت در ميان زندانيان شده است .

سيد ضياء نبوی دانشجوی محروم از تحصيل نيز که به ده سال حبس در تبعيد محکوم شده است در دوران اسارت خود در زندان کارون اهواز از شرايط اسفبار حاکم بر اين زندان خبر ميدهد. در اين محل که بيش از سه برابر ظرفيت ، زندانی در آن گنجانده شده يک سوم زندانيان در سالن روی کف زمين می خوابند و يک سوم آنان درتابستان و زمستان در حياطی تنگ شب را به روز ميرسانند که به هنگام بارندگی ناچار به حمام و توالت نيز پناه می برند. رقت بار تر آنکه بدنبال هر بارندگی شديد فاضلاب نيز از کف حياط که محل زندگی شبانه روزی آنان است بيرون زده زندانيان ناچارند با نشستن فاضلاب در همان بوی تعفن، همجوار با سوسکها و موشها در همان محل بخورند، بخوابند و "زندگی" کنند. و همه اينها در فضايی روی ميدهد که در ساعات "هواخوری" در هر يک متر مربع آن سه زندانی در هم می لولند و سيگار می کشند . " در ضمن سقف هواخوری نيز توسط ميله گرد و تير آهن هايی که به صورت مشبک به هم جوش داده شده پوشانده شده است که نتيجه مستقيم آن محدود شدن تبادل هوا با محيط اطراف و گرم شدن مضاعف هوا در گرمای جهنمی تابستان اهواز است، به گونه ای که حياط زندان به مانند کوره پزخانه داغ می شود... از سويی اين سقف مشبک لذت نگريستن به آسمان را که از معدود لذت های يک زندانی است سلب می کند و احساس حيوانی وحشی که در يک قفس نگهداری می شود را به زندانی ميدهد

همچنين نامه افشاگرانه ۹زندانی سياسی - عقيدتی زن که اخيراً برای مدتی به زندان قرچک در بيابانی دور افتاده در ورامين منتقل شده بودند نيز ما را با حقايق بسيار وحشتناکی از وضعيت درون اين زندان آشنا می کند. گرچه اين زندانيان سياسی هم اکنون به زندان های ديگری منتقل شده اند اما تصور اينکه هنوز زنان و دختران نوجوانی در اين شرايط غير انسانی به سر می برند بسيار دردناک است.

دراين مرغداری قديمی که بعنوان زندان مورد استفاده قرار می گيرد چندين برابر ظرفيت ،زندانی گنجانيده شده است که نه تنها با باتوم و کتک و کشيدن ناخن تنبيه ميشوند بلکه در وضعيت اسف بار بهداشتی بدون وجود سيستم تهويه هوا ، همچنان با گرسنگی و عدم امنيت جانی، روبرو هستند

در بخشی از اين نامه آمده است:

"زندان قرچک ورامين شامل هفت سوله هر کدام به ظرفيت چند ده نفر است. در حاليکه بيش از ۲۰۰ زندانی درهريک نگهداری می شوند. عدم وجود کوچک ترين سيستم برای تهويه هوا و وضعيت اسف بار بهداشتی چنان است که بوی فاضلاب و شدت گازهای ناشی از آن برای بسياری از زندانيان ناراحتی های تنفسی جدی به وجود آورده است. دو سرويس بهداشتی برای بيش از ۲۰۰ نفر و دو اتاقک حمام برای همين تعداد از زندانيان در نظر گرفته شده. محدوديت های به وجود آمده به خاطر سرويس های بهداشتی، عملا باعث شده است تا بسياری از زندانيان از محيط سوله و مابين تخت ها به عنوان “سرويس بهداشتی” استفاده کنند.به دليل نبود حتی يک شير آب جداگانه زندانيان برای شستشوی لباس و ظروف خود نيز بايد از همين حمام و سرويس بهداشتی استفاده کنند. روزانه به اصطلاح “سه وعده” غذايی در سلف سرويس اين زندان ارائه می شود...که در هفته گذشته به دليل کمبود جيره غذايی، چندين بار وعده نامبرده به بسياری از زندانيان نرسيد. وعده مذکور نيز اغلب دو قرص نان خشک و يک سيب زمينی، و يا مقدار بسيار اندکی ماکارونی را شامل می شود. از آنجا که بسياری از زندانيان کم سن و سال حتی زير ۱۸ سال نيز در اين زندان نگهداری می شوند، به وضوح می توان مشکل سوءتغذيه جدی را در ميان بسياری از زندانيان مشاهده کرد....،بدنبال کمبود غذا ، درگيری های زيادی نيز برسر آن به وجود می آيد. تا جايی که غذاخوری زندان از جانب زندانيان به طعنه “کتک خوری” ناميده می شود.."

آنچه از زندانهای شيراز نيز گهگاه به گوش ميرسد اوضاع اين زندانها را بسيار نگران کننده توصيف می کند. از جمله مرگ مشکوک رضا محمدی از فعالين سياسی در زندان شيراز که پس از مدت ها بی خبری خانواده علت مرگ او "زمين افتادن در حمام" گزارش می شود در حاليکه عليرغم درخواست های مکرر خانواده نه تنها از تحويل جسد او خود داری می شود بلکه اطلاعات شيراز با بازداشت برادر رضا محمدی و گرفتن تعهد از خانواده وی آنها را تحت فشار قرار ميدهند که به هيچ عنوان نبايد خبری در اين مورد پخش شود

و باز ميشنويم از زندان سنندج در کردستان که چگونه بازجويان وزارت اطلاعات و پاسدارها فشارها، اذيت و آزارها و تحقيرها را بر عليه زندانيان سياسی زندان سنندج به حد طاقت فرسايی رسانده گارد زندان بصورت متناوب به سلولهای زندانيان سياسی يورش ميبرند آنها را مورد ضرب و جرح و توهين قرار ميدهند و حداقل وسايل شخصی زندانيان را تخريب کرده و يا با خود ميبرند.

اخباری که از زندان وکيل آباد مشهد نيز ميرسد نه تنها از اعدام های گسترده و گروهی روز افزون ، بلکه از گوشه ای از شرايط غير انسانی حاکم بر اين زندان نيز پرده بر ميدارد .سيد هاشم خواستار ،که نماينده معلمان در کانون صنفی فرهنگيان بوده است و هم اکنون در اين زندان سر می برد ،در نامه ای به رييس قوه قضاييه کشور جزيياتی را در خصوص وضعيت اسف بار اين زندان مطرح کرده است. در اين نامه آمده است که هم اکنون بيش از چهار برابر ظرفيت، زندانيان در شرايطی دوران محکوميت خود را می گذارنند که از کمترين امکانات اوليه زندگی محروم هستند. اين زندانی عقيدتی وضعيت زندان وکيل آباد مشهد را با « ارودگاه های مرگ هيتلر» مقايسه کرده است.

بطور کلی تراکم جمعيت ، عدم رعايت اصل تفکيک مجرمين، نبود امنيت ، فقدان شديد امکانات بهداشتی ، عدم دسترسی به خدمات درمانی، عدم وجود و يا قطع غير قانونی امکانات ارتباطی مانند روزنامه، راديو، وحق تلفن و ملاقات.... همگی نه تنها حاکی از عدم رعايت موازين آيين نامه اجرايی سازمان زندانها که زير پا نهادن ابتدايی ترين حقوق انسانی به شمار رفته خود بخش بسيار کوچکی از موارد بيشمار نقض حقوق بشر در اين کشور را تشکيل ميدهد.

چگونه می توان شاهد بود که بهترين فرزندان ما در چنين شرايط هولناکی شبانه روز خود را به سر می کنند و خاموش ماند . اما اينک عمق فاجعه بسيار وحشتناک تر از اين است که تنها برای آزادی فرزندانمان و ديگر زندانيان سياسی -عقيدتی طلب دادرسی کنيم . آنچه در بسياری زندانهای جمهوری اسلامی می گذرد به نابودی کشاندن شرافت انسانی است که وظيفه هر انسان آزاده ای است در مقابل آن بايستد.

مادران پارک لاله (مادران عزادار ايران) و حاميان شان ضمن پای فشاری بر تمامی خواستهای برحق هميشگی خود و آزادی فوری و بدون قيد و شرط تمامی زندانيان سياسی- عقيدتی، خواستار آنند که تا تحقق اين امر امنيت آنان حفظ شده، تمامی حقوق ايشان و ديگر زندانيان عادی در ايام حبس مطابق موازين زندانها رعايت، و زندانهای بدور از استانداردهای پذيرفته شده جهانی تعطيل شود . در اين راه نيز همصدا با خانواده های زندانيان از تمامی مردم آزاده و نهادهای جهانی مدافع حقوق بشر تقاضا دارند تا ضمن حمايت از اين خواستها حکومت جمهوری اسلامی را ملزم به رعايت تعهدات بين المللی خود در زمينه رعايت حقوق بشر برای شهروندان خود بنمايد

خواستار تعطيلی فوری کليه زندان‌های غير قانونی و فاقد استاندارد، فراهم آوردن امکانات بهداشتی و رفاهی مناسب (با در نظر گرفتن نيازهای ويژه زنان و فرزندان آن‌ها)، اجرای اصل تفکيک مجرمين و در ‌‌نهايت رعايت کليه حقوق اوليه همه زندانيان- چه زندانيان سياسی، چه غير سياسی- شدند.

مادران پارک لاله (مادران عزادار ايران)
حاميان مادران پارک لاله/اسلو
حاميان مادران پارک لاله/ ايتاليا
حاميان مادران پارک لاله/هامبورگ
حاميان مادران پارک لاله/مادران صلح دورتموند
حاميان مادران پارک لاله/ژنو
حاميان مادران پارک لاله/فرانکفورت
حاميان مادران پارک لاله/ لس آنجلس-ولی
حاميان مادران پارک لاله/وين

رونوشت به:

کميساريای عالی حقوق بشر
کمسيون حقوق بشر اتحاديه اروپا
سازمان عفو بين الملل

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مادران پارک لاله،(مادران عزادار ايران) مادران جانباختگانی هستند که در طی دوران حکومت جمهوری*اسلامی، فرزندانشان به دلايل گرايشات سياسی- عقيدتی توسط حکومت شکنجه ، زندان و اعدام شده اند، و يا در تظاهرات خيابانی توسط عمال دولتی به قتل رسيده اند. آنان با وجود بر دوش کشيدن بار سنگين غم خود، نه تنها خواهان محاکمه عادلانه آمران و عاملان شکنجه، قتل و اعدام فرزندان خود هستند ، بلکه کشتارهای قومی و دينی ، قصاص،سنگسار و شکنجه و تجاوز در زندانها و گرفتن اعترافهای اجباری دروغين را به شدت محکوم کرده خواهان آزادی فوری و بی قيد و شرط همه زندانيان سياسی - عقيدتی و لغو قانون اعدام می باشند . نظر به شرايط خفقان حاکم در ايران حاميان آنان در خارج از کشور نيز وظيفه خود می دانند صدای دادخواهی اين مادران را در سطح جهان منعکس نمايند.

پارک لاله نخستين ميعادگاه مادرانی بود که بدنبال به خون کشيده شدن تظاهرات اعتراضی به نتايج انتخابات تيرماه سال ۱۳۸۸ گرد هم آمدند.

**مهدی محموديان هم اکنون در زندان رجايی شهر به سر می برد، وی در مدت بازداشت دچار عفونت ريوی شده و نيمی از ريه اش به طور کامل از بين رفته است، در اين حال بدليل شکنجه ها و فشار روحی در زندان، محموديان دچار بيماری صرع نيز شده است که در طول مدت بازداشت بارها از هوش رفته است و مسئولان بی توجه به وضعيت جسمی وی هستند

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
منابع:

نامه مهدی محموديان از زندان رجايی شهر نوشته شده در شهريور ماه سال۱۳۸۹ . منتشر شده در ارديبهشت ۱۳۹۰
http://www.rahana.org/archives/39605

نامه تکان دهنده زندانی سياسی ضيا نبوی در مورد شرايط هولناک زندان
چهارشنبه, ۱۴م ارديبهشت ۱۳۹۰
http://www.hoshdar.net/dakheli/articles_detail_dakheli.php?aid=1996

متن کامل نامه ۹ زندانی سياسی زن در قرچک ورامين
http://www.lajvar.se/1390/02/14/8256/

نامه هاشم خواستار از زندان وکيل آبادمشهد
http://tahavolesabz.com/item/21280

نامه شيرين علم هولی زندانی سياسی اعدام شده/ شکنجه های وارد شده بر او
http://shirin-alamhooli.blogspot.com/2010/01/blog-post_28.html

مرگ های مشکوک در زندانها
http://marg-kurd.blogfa.com/post-115.aspx

شرايط طاقت فرسا و غير انسانی در زندان سنندج
http://rdekurdistan.blogfa.com/post-16.aspx

----

خاطرات تنهایی روزهای زندان؛ نوشته‌ی کاوه قاسمی کرمانشاهی

با امید به آزادی همه‌ی زندانیان سیاسی؛ این نوشتار را تقدیم می‌کنم به پروانه، دخترخاله‌ایی که در تمام دوران زندگی‌ام بیش‌تر از یک خواهر بوده برایم. در طول مدت بازداشتم بارها تهدید شد و حتی همراه با مادر، خاله‌ی سال‌خورده و دخترعمویم به دلیل تحصن مقابل بازداشتگاه، چند ساعت بازداشت شدند. باز تقدیم می‌گردد به بهاره، دوستی که در تمام دوران دوستی‌مان بیش‌تر از یک دوست عادی بود برایم. در طول مدت بازداشتم بارها خطر کرد و حتی به خاطر همراهی با خانواده‌ام در شب نوروز مقابل بازداشتگاه، از کارش اخراج شد. همچنین تقدیم می‌گردد به دیگر اعضای خانواده و دوستانم که تا همیشه‌ی‌ همیشه مدیون و قدردان پشتیبانی‌ها و خوبی‌های‌شان در دوران بازداشتم هستم.

با صدای زنگ‌های ممتد از خواب می‌پرم. در را به روی‌شان می‌گشایم. با همان چشمان خواب‌آلود کلت را بر کمر مرد می‌بینم. جا می‌خورم! اما بر خود مسلط می‌شوم. آنها را هم به آرامش دعوت می‌کنم تا بیماری پدرم را در نظر بگیرند. به سمت اتاق می‌روم تا حاضر شوم. به دنبالم می‌آیند. یکی پس از دیگری، هفت نفر. خانه را تفتیش می‌کنند. بیشتر از همه اتاق خودم را. حالا پدرم هم از خواب بیدار شده. یکی از مامورها با او حرف می‌زند تا آرام شود. می‌گوید چیزی نیست فقط چند سئوال ساده است.
سوراخ ‌سنبه‌ها را می‌گردند؛ حتی داخل بالشتکی که ابرش خرد شده و امکان جاسازی چیزی در آن وجود دارد. به دیوار اتاقم تکیه داده‌ام و فقط نگاه‌شان می‌کنم. صدای یکی از مامورها از اتاق دیگر می‌آید. از پدرم می‌پرسد اسلحه دارید؟! با ترس و دلهره به سمت صدا می‌روم. به دستانش نگاه می‌کنم. مبادا در دستش سلاحی باشد که قرار است از خانه‌ ما پیدا شود! کارشان تمام می‌شود. اسباب و وسایل را در صندوق عقب دو اتومبیل جا می‌دهند. از پدرم خداحافظی می‌کنم. دنبال‌مان می‌دود و التماس‌شان می‌کند: کتکش نزنید. اعدامش نکنید.
راننده به سرعت می‌رود و از ماشین‌های دیگر سبقت می‌گیرد. انگار که مسافر اورژانسی داشته باشد. پلیس راهنمایی ـ رانندگی فرمان «ایست» می‌دهد، اما ما بدون تفاوت به مسیرمان ادامه می‌دهیم! به محل بازداشتگاه اداره اطلاعات کرمانشاه واقع در میدان نفت نزدیک می‌شویم. به دستور مامور بغل دستم، چشمبند می‌زنم و سرم را پایین می‌برم. داخل حیاط پیاده می‌شویم. دستم را در دست نگهبان می‌گذارند. از راهروهای پر پیچ و خم عبورم می‌دهد. در سلول را باز می‌کند و پشت سرم می‌بندد. صدای بسته شدن قفل را که می‌شنوم چشمبند را بر می‌دارم. این‌جا چقدر کوچک است و تاریک.
در و دیوار را می‌کاوم. به دنبال یک اسم آشنا. شاید فرزاد، اما نمی‌یابم. احساس تنهایی می‌کنم. روی دانه ‌دانه‌ی کاشی‌ها اسم می‌گذارم. فرزاد، زینب، عدنان، یاسر، کوهیار، شیوا، آرش، کامیار، روناک، عباس، شیرین، فرهاد، عبدالله، سعید، پریسا، علی، حبیب، شیرکو، بهمن، بهاره و… کاشی‌ها تمام می‌شوند، اما اسامی ادامه دارند. نه، من تنها نیستم.
همان شب اول کوتاه از همه چیز می‌پرسند و کوتاه پاسخ می‌دهم. اخبار، گزارش‌ها، مصاحبه‌ها، مقاله‌ها؛ انجمن ژیار، سازمان حقوق بشر کردستان، کمپین یک میلیون امضا، ادوار تحکیم وحدت، اتحادیه دانشجویان کرد؛ جنبش سبز، احزاب کردی؛ کیانوش آسا، احسان فتاحیان؛ سفر کردستان عراق، سفر آفریقای جنوبی؛ چرایی دفاعم از زندانیان سیاسی و دلیل مخالفتم با حکم اعدام و…  همین‌ها را جمع و جور می‌کنند و روز بعد که به دادگاه منتقل می‌شوم، قاضی در حضور معاون دادستان اتهام «تبلیغ علیه نظام» را تفهیم می‌‌کند و قرار بازداشتم برای یک‌ماه تایید می‌شود.
اعتراض می‌کنم. مکتوب می‌نویسم. قاضی بحث می‌کند. از جریان‌های انتخابات می‌گوید و مفهوم واقعی حقوق بشر اسلامی! از حقوق کردها و زنان. حداقل در دو مورد با هم به توافق می‌رسیم. این‌که قانون خانواده نیاز به اصلاح دارد و تلویزیون استانی باید بیشتر برنامه‌هایش به زبان محلی باشد. رئیس کل دادگستری استان از جلوی در اتاق رد می‌شود. توقف می‌کند و قاضی نزدش می‌رود. می‌گوید حاجی این را بچه‌های اداره آورده‌اند. نیم‌نگاهی می‌اندازد و بی‌تفاوت می‌گذرد. طبیعتاً نمی‌شناسد. بین آن همه دانشجو که هر ترم دارد، نمی‌شود چهره و نام همه را به خاطر داشت. حتی اگر این دانشجو پرسشگرترین دانشجوی کلاس «آیین دادرسی کیفری» باشد. پرسیدم و پاسخ داد. تکرار کردم و تاکید کرد. ماموران اداره اطلاعات، «ضابط قضایی» نیستند، اما حالا بودند!
میهمانی شب دوم! با چشمبند رو به جمعی پنج، شش نفره می‌نشینم. براقی واکس کفش‌ها و خط اتوی شلوارهای‌شان را می‌توانم از زیر چشمبند ‌ببینم. عطر تند ادکلن‌های‌شان درهم آمیخته‌اند و صداها نیز درهم می‌آمیزند. هرکس چیزی می‌گوید. پنج سال است تحت نظری! پنج کیلو پرونده داری! می‌دانی چرا اینجایی؟ ما همه ‌چیز را می‌دانیم. بهتر است حرف بزنی. به ما اعتماد کن. با ما همکاری کن. به نفع خودت است. یکی وعده تشویق می‌دهد و دیگری تنبیه. یکی ترغیب می‌کند و دیگری تهدید.
همان شب اجازه می‌دهند با مادرم تماس بگیرم. تماسی که تا هفته‌ آخر بازداشت دیگر تکرار نمی‌شود. خانه‌مان شلوغ است. مادرم اما آرام. می‌گوید تو قوی باش و نگران ما نباش. قوی می‌شوم با این کلام مادرم اما نمی‌توانم نگران نباشم. نگران‌تر می‌شوم وقتی دیگر اجازه تماس نمی‌دهند و در عوض هر از گاهی خبر می‌آورند که مادرت مریض شده و پدرت دارد می‌میرد. نباید باور کنم اما شنیدنش هم سخت است. یک‌بار که شانه بالا می‌اندازم، بازپرس دودستی توی سرم می‌کوبد و می‌گوید: ای بی‌عاطفه! حتماً توقع داشتند آن‌جا و در مقابل آنها گریه کنم، اما نه، تنهایی سلول جای مناسب‌تری است برای دلتنگی و گریستن.
موقع بازگشت به سلول، فهرستی از اسامی موجود در گوشی تلفن همراهم را با تعداد زیادی برگ «تکنویسی» زیر بغلم می‌دهند و می‌خواهند وقتی به سلولم برمی‌گردم در مورد هر یک از این افراد هر آن‌چه می‌دانم بنویسم. متعجب از چنین درخواستی می‌گویم حداقل نیمی از این فهرست چند صد نفره مربوط به اعضای خانواده یا کسانی است که هیچ نوع ارتباطی با فعالیت‌های اجتماعی من ندارند. در ضمن تک‌نویسی کار قانونی و اخلاقی نیست و شما اگر سازمانی امنیتی هستید خودتان باید هرکدام از این‌ها را بهتر از من بشناسید. در جر و بحث درخواست آنها و توضیحات من، در نهایت از افراد فامیل و غیرمرتبط‌ها می‌گذرند.

اسامی را مرور می‌کنم و نگاهی به برگ‌ها می‌اندازم. می‌خواهم بنویسم. بنویسم چقدر دوستانم را دوست دارم. چقدر دلتنگ‌شان هستم. چقدر نگران‌شان هستم. بنویسم دوستانم انسان‌دوست‌ترین، دوست داشتنی‌ترین و صمیمی‌ترین کسانی هستند که می‌شناسم. می‌خواهم بنویسم از آغاز آشنایی‌های‌مان. بنویسم من دوستانم را از لابه‌لای دردهای مشترکی یافته‌ام که تسکین‌شان حضور همین دوستان بود؛ حتی از فاصله‌هایی بسیار دور. بنویسم من دوستانم را در جست‌وجوی ندانسته‌هایم یافتم و از هر کدام‌شان چیزی آموختم. می‌خواهم بنویسم از لحظه ‌لحظه‌ی با هم بودن‌های‌‌مان؛ از تقسیم شادی‌‌ها و غم‌های‌مان؛ از با هم خندیدن‌‌ها و گریستن‌های‌مان؛ از همفکری‌ها تا هم‌‌صدایی‌های‌مان؛ از هم‌اندیشی‌ها تا همکاری‌های‌مان؛ از سکوت‌ها تا فریادهای‌مان.
می‌‌خواهم همه‌ی این‌ها را بنویسم، اما هیچ‌کدام را نمی‌نویسم. چون نه این‌ها آن چیزی‌ است که از من می‌خواهند و نه من تجربه‌ ‌این‌گونه نوشتن‌ برای مخاطبان خاص را دارم. مقابل هر اسم کلمه‌ای می‌نویسم. روزنامه‌‌نگار، فعال مدنی، فعال سیاسی یا هر چیز دیگری که حرفه یا حوزه فعالیت او است. روز بعد که مشق شب‌هایم را تحویل می‌دهم، آقای بازجو با ورق زدن برگ‌ها نچ‌نچی می‌کند و می‌گوید نه، این آن چیزی نیست که ما از تو می‌خواهیم.
باید کامل‌تر بنویسم. حداقل در مورد کسانی که به من نزدیک‌ترند و در موردشان بیشتر می‌دانم. به یادم می‌آورد؛ تو هر روز از این شهر به آن شهر می‌رفتی و با این همه آدم ارتباط داشتی. حتی با بعضی‌شان رفت و آمد خانوادگی دارید.
باز به سلولم برمی‌گردم. با برگ‌هایی که حالا تعدادشان کمتر شده است، اما باید بیشتر بنویسم. نوشتنم نمی‌آید. دوست دارم حرف بزنم. با صاحبان این اسم‌هایی که روی برگه‌ها نوشته شده است. در عدم حضورشان اما به همین خطوط راست و منحنی و نقطه‌های زیر و روی‌شان بسنده می‌کنم. از حال ‌آنها می‌پرسم و از حال خویش می‌گویم.
اکنونِ آنها را برای خودم تصور می‌کنم و اکنونِ خویش را برای آن‌ها توصیف می‌کنم. از این توهمات خنده‌ام می‌گیرد و در میان خندیدن می‌زنم زیر گریه و باز به این گریستن می‌خندم. رد گریه‌ها بر روی برگ‌های سفید باقی می‌ماند، اما رد خنده‌ها خیلی زود از روی لبانم پاک می‌شود. نباید رد هیچ‌کدام را ببینند. هر یک به چیز ناچیزی تعبیر می‌شوند. صبح فردا که برای دستشویی می‌برندم، ریزه‌کاغذها را در چاه توالت خالی می‌کنم. جلسه‌ بعد هم که باقی برگ‌ها را تحویل بازجو می‌دهم، می‌گوید این‌ برگ‌ها که نوشتی به درد چاه مستراح می‌خورند.
اتفاقاً یک بار هم قرار شد سر خودم را داخل چاه مستراح بکنند. حتی قرار شد دو قهرمان کشتی‌گیر همشهری را که از نظر آنها به خاطر رد پیشنهاد پناهندگی به یک کشور اروپایی وطن‌پرست بودند بیاورند تا بشاشند روی هیکل من وطن‌فروش! همچنین قرار شد یا همان‌جا خودم را بکشم و زحمت آن‌ها را کم کنم یا وقتی حکم اعدامم آمد ببرند و از سر ستون‌های تخت جمشید دارم بزنند، چون من تجزیه‌طلب بودم. می‌گویم خیلی جالب است وقتی پنج سال پیش همراه دوستانم از ان‌جی‌‌اوهای سراسر کشور برای اعتراض به آبگیری سد سیوند به پاسارگاد رفته بودیم، ما را از تخت جمشید مستقیم به پاسگاه مرودشت منتقل کردید. آن وقت می‌گفتید شماها سلطنت‌طلبید. حالا من شدم تجزیه‌طلب و می‌خواهید از همان سر ستون‌های سلطنتی مرا دار بزنید؟!
در مقابل یک بازجو ترجیح می‌دهم سکوت کنم، خشم و حرصم را از حرف‌ها و توهین‌هایش فرو می‌خورم، اما با دیگری بحث می‌کنم و حتی تذکر می‌دهم که در ادبیاتش از واژه‌های جنسیتی و ضدزن استفاده نکند، یا به همجنس‌گرا نگوید: «همجنس‌باز»!
همان ماه اول، کسی از تهران می‌آید. تعجب می‌کنم وقتی می‌گوید می‌توانی چشمبندت را برداری. چند روز می‌ماند و هر روز کلی سئوال و جواب. می‌خواهد تا مصاحبه ویدیویی انجام دهم. قبول نمی‌کنم. اصرار می‌کند و فرصت می‌دهد تا در موردش فکر کنم. قول می‌دهد اگر این کار را انجام بدهم کمکم ‌کند. می‌گویم حرفی برای زدن ندارم. می‌گوید ما می‌گوییم که چه بگویی! به سلولم فرستاده می‌شوم تا دوباره فکر کنم و هر وقت راضی شدم خبرشان کنم. دو هفته می‌گذرد. هیچکس سراغم نمی‌آید. من هم سراغ کسی را نمی‌گیرم.
روزهای اول که هنوز به راه رفتن با چشمبند در راهروهای پر پیچ و خم بازداشتگاه عادت نکرده بودم، برای رفتن به دستشویی و هواخوری یا اتاق بازجویی، نگهبان دستم را محکم می‌گرفت و دنبال خودش می‌کشید و می‌گفت راه بیافت لعنتی، مردنی! هیچ نمی‌گفتم، سکوت می‌کردم. نمی‌دانم بعد از چند روز اما زیاد طول نکشید که رفتار نگهبانان تغییر کرد. تا آن‌جا که روز آخر وقتی می‌خواستم آزاد شوم یکی از آن‌ها سرم را بوسید و آرام گفت: حلال کن! تو با همه‌ فرق داشتی، دلم برایت تنگ می‌شود.
روزهای تکراری در تنهایی سلول می‌گذرد. از بی‌کاری و بی‌کتابی قرآن و شاهنامه را که برای تقویت اسلامیت و ایرانیت در اختیارم گذاشته‌اند!! چند باره و چندین ‌باره می‌خوانم. با سنگریز‌ه‌هایی که از هواخوری آورده‌ام به جای آدم‌هایی که دوست‌شان دارم درد و دل می‌کنم. یک روز هم با سوسکی که از درزی داخل سلول آمده بود و هیچ راه فرار نداشت هم‌کلام و هم‌بازی می‌شوم.
روزی سه وعده غذا و توالت، هفته‌ای یک بار هواخوری و حمام. بازجویی‌ها اما روز و وعده ندارند. در تاریکی ِ زیر چشمبند می‌آیند و می‌روند. یک نفر، دو نفر، سه نفر… فکر می‌کنم در طول این مدت پنج یا شش بازجو داشتم. از تفاوت صداها و رفتارهای‌شان‌ می‌شد تشخیص داد. یکی نقش «بازجوی خوب» را بازی می‌کند و آن دیگری «بازجوی بد». یکی عصبانی است و آن دیگری می‌خواهد مهربان باشد. گاهی سه روز پشت سر هم صبح و عصر می‌آیند. گاهی سه هفته می‌گذرد و هیچ خبری از بازجو نیست. پس از مدتی همه چیز تکراری می‌شود. صدای بازجوها، جلسات بازجویی، سئوال‌های آنها، پاسخ‌های من، اما باز ادامه دارد…
روزهای پایانی سال است؛ بازداشتگاه خلوت و خلوت‌تر می‌شود. تا آن‌جا که تنها سه نفر باقی می‌مانیم. صدای توپِ لحظه سال تحویل که می‌آید، هر سه نفرمان با هم بلند بلند گریه می‌کنیم. من در هق‌هق‌هایم، مثل بچه‌ کوچولوها! مادرم را صدا می‌زنم. نمی‌دانم که او هم همان وقت با خانواده و دوستانم کنار سفره هفت‌سین‌ روبه‌روی در بازداشتگاه نشسته‌اند.
بعد از چند دقیقه با تذکر آرام نگهبان آرام‌تر می‌شویم. نگهبان که می‌رود با هم پچ‌پچ می‌کنیم. هر کدام از خود می‌گوییم. تازه می‌فهمم کسی که در سلول کناری‌ام است و در طول روز چند بار برای هم مشت به دیوار می‌کوبیم. جوانی کم سن و سال است که به اتهام عضویت در پژاک بازداشت شده است. می‌پرسم وکیل داری؟ می‌گوید حتی خانواده‌ام هم نمی‌دانند که این‌جا هستم! اسم روستای‌شان را می‌پرسم و قول می‌دهم که اگر زودتر آزاد شدم هم به خانواده‌اش خبر ‌دهم و هم برایش وکیل بگیرم، اما او زودتر از من آزاد می‌شود. بعد از آزادی ردش را تا روستای‌شان گرفتم تا از آزادی‌اش مطمئن شوم.
تقویم دیواری سلولم که عبارت است از تکه نخی لغزان روی کاشی‌های دیوار که به ازای هر یک روز دانه‌ای به جلو حرکت می‌کند، دومین ماه بازداشتم را نشان می‌دهد. تعطیلات طولانی نوروز تمام شده است. نزدیک ظهر با صدای چرخیدن کلید داخلِ قفل سلول، چرت تنهایی‌ام پاره می‌شود. نگهبان با چشمان بسته روی صندلی می‌نشاندم و می‌گوید منتظر باش تا بازپرس بیاید. از شنیدن نام بازپرس و دیدن کتاب‌های قانونی که روی میز گذاشته شده خوشحال می‌شوم. احساس می‌کنم می‌توانم در مقابل کتاب قانون و مقامی قضایی دادخواهی کنم. این‌که چرا بازداشتم این قدر طولانی شده؟ چرا در سلول انفرادی نگهداری می‌شوم؟ چرا اجازه تماس و ملاقات با خانواده‌‌ام را ندارم؟
با اولین سیلی که بر صورتم نواخته می‌شود، تمامی این سئوال‌ها از ذهنم می‌پرد. دست‌های پهن و مشت کرده‌اش را از چپ و راست بر سر و سینه‌ام فرود می‌آورد. قبل از این‌که اعتراض کنم، خودم را محکم می‌گیرم تا نقش بر زمین نشوم. با رکیک‌ترین و سخیف‌ترین واژه‌ها دشنامم می‌دهد و تحقیرم می‌کند. کرد بودنم را، فمینیست بودنم را و همه اعتقادات و فعالیت‌هایم را به سخره می‌گیرد. می‌گوید کردها همه آشوبگر و آدم‌کشند. می‌گوید فمینیست‌های زن همه عقده‌ای و مردان‌شان هم [...]لیسند.
می‌گوید من چند سال است وبلاگت را می‌خوانم. فقط بلدی خوب با واژه‌ها بازی ‌کنی، اگر نه افکارت شیطانی است و فعالیت‌هایت هم خطرناک! همه‌ این‌ها را که می‌گوید اضافه می‌کند: هیچ نیستی، خیلی بچه‌ای!

این حرف‌ها را که می‌زند. دو انگشتش را از بالای چشمبند روی چشمانم فشار می‌دهد. خودکار را لای انگشتانم می‌گذارد و فشار می‌دهد. این کارها را که می‌کند می‌خندد و می‌گوید دردت آمد؟ می‌گوید من سه، چهار سال از تو بزرگ‌ترم، اما من فوق لیسانسم و تو هنوز لیسانست را نگرفته‌ای. من شاغل هستم و تو…، من ازدواج کرده‌ام و تو…، من خانه و ماشین دارم و تو… تو چه هستی و چه داری؟!
می‌گویم این‌ها که شما دارید همه خیلی خوب است، ولی من هم چیزهایی دارم که شما ندارید. مهم این است که هر کدام‌مان از چیزی که هستیم و داریم خوشحالیم و احساس خوشبختی می‌کنیم. نمی‌گذارد حرفم را تمام کند. می‌گوید نیامده‌ام این‌جا تا چرت و پرت‌های تو را بشنوم. برگی را مقابلم می‌گذارد و می‌گوید اتهامت جاسوسی است. چشمبندم را کمی بالا می‌کشد و می‌‌خواهد تا بنویسم. می‌گویم نه اتهام را قبول دارم و نه چیزی می‌نویسم. می‌گوید درست است که بازپرسم و در حد من نیست که دستم را با زدن به بدن کسی مثل تو کثیف کنم، اما اگر پایش بیافتد از پهلوان‌های شهرتان لات‌ترم! چند سیلی و مشت دیگر…
کوفتگی بدنم بعد از چند روز در آغوش مادر و پدر و دخترخاله‌ام علاج می‌شود. ملاقاتی چند دقیقه‌ای در حضور بازجو. نه از ترس بازجو، فقط به خاطر روحیه‌ مادرم که بسیار قوی به نظر می‌آید. از سلول انفرادی و شکنجه‌های روحی و فیزیکی هیچ حرفی نمی‌زنم. موقع خداحافظی اما درگوشی به مادرم می‌گویم: به وکیلم بگو برای اعتراف به جاسوسی تحت فشارم.
بعد از ۸۰ روز به سلولی سه نفره منتقل می‌شوم. آن دو نفر دیگر یکی اتهامش همکاری با سازمان «القاعده» است و دیگری راهزنی! نفر سوم را هفته‌ای یک‌بار عوض می‌کنند. راهزن می‌رود، قاچاقچی اسلحه و عتیقه می‌آید، اما من و القاعده‌ای ثابتیم. انگار قرار است با افکار متضاد و بحث‌های بی‌پایان‌مان سوهان روح هم باشیم، ولی تصمیم می‌گیریم یکدیگر را تحمل کنیم. هر چه باشد از تنهایی بهتر است. او از احکام و دستورات اسلامی برای من می‌گوید و من هم از اصول و قواعد حقوق بشری، اما هیچ کدام‌مان اصلاح نمی‌شویم!
ماه سوم می‌آید. چند روز هم می‌گذرد. تقریباً امیدم را به آزادی موقت از دست داده‌ام. احتمال می‌دهم که بخواهند یک راست با حکم روانه زندانم کنند. هجدهم اردیبهشت ماه به دادگاه منتقل می‌شوم. به محض این‌که از ماشین اداره اطلاعات پیاده‌ام می‌کنند، در حیاط دادگاه چشمم به مادر و خانواده و دوستانم می‌افتد. بیست، سی نفری می‌شوند. مات و مبهوتم از دیدن یکباره‌شان. از هر طرف سر و صورتم را می‌بوسند و من با دستان زنجیر کرده‌ام دستان‌شان را لمس می‌کنم. در این میان مادرم اولین کسی است که به سویم می‌دود و استوار در مقابل دیدگانم ظاهر می‌شود.
به نظر می‌رسد آخرین جلسه بازپرسی باشد. اتهام «تبلیغ علیه نظام» پابرجاست، اما «جاسوسی» را حذف و به جایش «اقدام علیه امنیت ملی» را تفهیم می‌کنند. بازپرس به مامور اطلاعات می‌گوید امروز آخرین بازجویی‌ها را هم انجام دهید و فردا بیاوریدش برای تعیین وثیقه. برمی‌گردم به بازداشتگاه. طولانی‌ترین شب بازداشتم را به شوق آزادی فردا در بیداری می‌گذرانم. فردا می‌آید اما هیچ خبری نمی‌شود. به نگهبان می‌گویم قرار بود من امروز به دادگاه بروم و آزاد شوم. می‌گوید من از هیچ چیز خبر ندارم.

اعتصاب غذا می‌‌کنم. در اعتراض به بلاتکلیفی و ادامه بازداشت غیرقانونی‌ام. چندبار نگهبان می‌آید و می‌خواهد چیزی بخورم، اما تا یک هفته خبری از بازجو نیست. با ظرفی غذا می‌آید و می‌گوید تازه به من خبر داده‌اند که اعتصاب غذا کرده‌ای اگر نه زودتر می‌آمدم! می‌گویم دیگر برایم هیچ چیز مهم نیست. می‌خواهد تا اعتصاب غذایم را بشکنم و قول می‌دهد تا هفته آینده تکلیفم روشن شود. با تمسخر می‌گوید شما سیاسی‌ها باید قوی‌تر از این حرف‌ها باشید که با سه، چهار ماه بازداشت درمانده شوید. با جدیت می‌گویم همه‌ی سیاسی‌ها مثل هم نیستند. من فرزاد کمانگر نیستم تا بتوانم آن همه بلایی که سرش آوردید را تحمل کنم. اعتصاب غذا هم در حال حاضر تنها راه اعتراض و خودکشی است که قبلاً از من خواستید.

آها! راستی کاک فرزادت هم اعدام شد! البته ما موافق اعدامش در این شرایط نبودیم، اما… می‌خواهم بلند بلند بخندم، اما به لبخندی اکتفا می‌کنم. می‌گویم فرزاد؟! اگر کس دیگری را می‌گفتید شاید باور می‌کردم. اسم فرهاد و علی و مهدی و شیرین را هم می‌آورد. می‌گویم شیرین؟! او که هنوز حکمش تایید نشده بود. دیگر در موردش حرف نمی‌زند. من هم باور نمی‌کنم. به نظرم می‌خواهد روحیه‌ مرا تضعیف کند. اما تصورش هم برای یک لحظه اشک به چشمانم می‌آ‌ورد. می‌گوید دیدی هنوز آدم نشدی. این مدت هم که همکاری نکردی. تو پنج، شش سال باید بروی زندان تا بفهمی دنیا دست کی است.
نتیجه‌ یک هفته اعتصاب غذا می‌شود اجازه یک تماس کوتاه تلفنی با خانواده‌ام. می‌گویم: مادر و پدرم را در دادگاه دیده‌ام اما خاله‌ام نیامده بود، می‌خواهم با او حرف بزنم. شماره خانه‌شان را می‌گیرد و گوشی را دستم می‌دهم. می‌گویم بی‌بی منم کاوه! هنوز قربان صدقه رفتنش تمام نشده که پسر کوچولوی دخترخاله‌ام گوشی را از دست مادربزرگش می‌قاپد و می‌گوید کاوه دستبندهات رو باز کردند که بیای و به من کردی حرف زدن یاد بدی؟ با شنیدن این یک جمله‌اش انگار تمام سختی این مدت یکجا فراموش می‌شود. با انگیزه به سلولم برمی‌گردم و روزی چندبار با خودم تکرار می‌کنم: نه، فرزاد و شیرین و هیچکس دیگر اعدام نشده‌‌اند.
هفته‌ بعد همان روز به دادگاه می‌روم. وثیقه‌ ۵۰ میلیونی با نظر نماینده اطلاعات می‌شود ۱۰۰ میلیون تومان و تا تأمین وثیقه به زندان منتقل می‌شوم. در حالی که از پله‌های دادگاه پایینم می‌برند از یکی از دوستانم می‌پرسم. از فرزاد و بقیه چه خبر؟ سرش را به نشانه تأسف تکان می‌دهد. پس راست بود…
۲۴ ساعتی را که در زندان «دیزل‌آباد» هستم نه چیزی می‌خورم و نه می‌خوابم. از کثیفی محیط و ترس از تجاوز! هر چند آدم‌هایی که آن‌جا می‌بینم درمانده‌تر از آنی هستند که برای کسی خطری داشته باشند، اما آن تهدید بازپرس که با تمسخر گفت: می‌فرستمت دیزل‌آباد که همان شب اول ترتیبت را بدهند، تا بفهمی حقوق بشر چیست و از حقوق چه کسانی دفاع می‌کنی، مرتب در ذهنم تکرار می‌شود.
عصر فردا می‌آید. اسمِ آزادی‌ها را می‌خوانند، اما اسم من نیست. ساعتی می‌گذرد و سربازی به دنبالم می‌آید. می‌گوید نگران نباش آزادی، ولی چون تعداد زیادی در زندان تجمع کرده‌اند می‌خواهند ببرند جای دیگری آزادت کنند. در آمبولانسی می‌نشینم و چند دقیقه بعد در خیابان کمربندی پیاده‌ام می‌کنند. همه‌ آن‌هایی که آمده‌اند در زندان را در خانه می‌بینم و مادرم سرگردان بین زندان دیزل‌آباد و بازداشتگاه اطلاعات آخرین نفری است که می‌رسد و در آغوشش می‌کشم.
آن‌چه در این نوشتار آمد صرفاً روایتی گزارش گونه بود از تکه‌‌پاره‌هایی از ایام بازداشت و مطمئناً همه‌ آن چیزی نبود که آن روزها در فضای بازداشتگاه و دادگاه اتفاق افتاد یا در ذهن و دل من گذشت. بهانه‌ روایتم از این ایام کوتاه چهار ماهه‌، یادآوری تلخی دوران زندان بود و شیرینی لحظه آزادی که این هفته سالگردش است. نوشتم تا یادم بماند: تلخی‌های روزهای بازداشت من، در مقابل سختی‌‌های دیگر زندانیانی که به ناحق دربند شده‌اند، هیچِ هیچ بود.

منبع: رادیو زمانه

----

وضعیت جسمی زندانیان سیاسی اعتصاب غذا کننده در زندان گوهردشت حاد می باشد

بنابه گزارشات رسیده به " فعالین حقوق بشر و دمکراسی در ایران" وضعیت و شرایط جسمی زندانیان سیاسی در حال اعتصاب غذا در زندان گوهردشت کرج روبه حاد شدن گذاشته است.

تعدادی از زندانیان سیاسی سالن ایزوله شده 12 بند 4 زندان گوهردشت کرج که از روز یکشنبه اول خرداد ماه دست به اعتصاب غذا زده اند. در هفتمین روز اعتصاب غذا وضعیت جسمی آنها رو به حاد شدن گذاشته است. زندانیان سیاسی اعتصاب غذا کننده از ضعف جسمی ،سر درد،بی حالی و سایر عوارض رنج می برند.ولی همچنان از رسیدگی به خواستهای به حق آنها خوداری می کنند .از جمله زندانیانی سیاسی که وضعیت آنها حاد گزارش شده است ؛مهندس کیوان صمیمی،مهدی محمودیان و عیسی سحر خیز می باشند.

معلم زندانی رسول بداقی که که در پنجمین روز اعتصاب غذا بدستور بازجویان وزارت اطلاعات به سلولهای انفرادی بند1 شکنجه گاه زندانان گوهردشت منتقل شده است از وضعیت و شرایط او هیچ خبری در دست نیست. خطر جدی وجود دارد که معلم زندانی در این شکنجه گاه مورد بدرفتاری و شکنجه جسمی پاسداربندها قرار گیرد.

خواسته های زندانیان سیاسی اعتصاب غذا کننده به قرار زیر می باشد:

1- اجرای آیین نامه زندانها بطور کامل شامل ملاقات حضوری ،تلفن و حق  استفاده از مرخصی

2- جلوگیری از فشار بر خانواده های زندانیان سیاسی و امنیتی

3- بهبود وضعیت صنفی و رفاهی زندانیان، اعتراض به دادگاه های فرمایشی و اعتزاض به خفقان موجود و عدم آزادی بیان  و عدم وجود  تشکلهای مستقل می باشد.

از آنجایی که زندانیان سیاسی در دوران بازجویی متحمل شکنجه های غیر انسانی شده اند و هنوز از آثار شکنجه ها رنج می برند و همچنین به دلیل سوء تغذیه و عدم درمان به موقع دچار بیماریهای مختلفی هستند. لذا عدم رسیدگی به خواسته های به حق آنها و ادامه یافت اعتصاب غذا می تواند جان آنها را در معرض خطر جدی قرار دهد.

فعالین حقوق بشر و دمکراسی در ایران، عدم رسیدگی به خواسته های به حق و سوق دادن زندانیان سیاسی به اعتصاب غذا و در معرض خطر قرار دادن جان آنها را محکوم می کند و از کمیسر عالی حقوق بشر و سایر مراجع بین المللی خواستار اقدامات عاجل برای پایان دادن به سرکوب و سلب حقوق اولیۀ زندانیان سیاسی در ایران است.

فعالین حقوق بشرو دمکراسی در ایران

07 خرداد  1390 برابر با 28 می 2011

 

 
 

بازگشت به صفحه اول

مطالب مشابه 

 

ارسال به: Balatarin بالاترین :: Donbaleh دنباله :: Twitthis تویتر :: Facebook فیس بوک :: Addthis to other دیگران