بازگشت به صفحه اول

 

 
 

حضور ماموران انتظامی و لباس شخصی ها در مراسم خاکسپاری آقای راضی

 

هم پدر  ،هم دوست

پیشاپیش جمعیت عزادار زیرتابوت پدر را گرفته بودم و به سمت مزارش حرکت می کردم.هوا سرد بود و سرها در گریبان و شانه ها قوز کرده و چهره ها درهم واغلب گریان پیش می رفتیم. انگار دیگری در تابوت آرمیده بود زیرا احساس می کردم پدر آرام  و سبکبار در کنار ما گام بر می دارد و مثل همیشه حواس اش به همه ما هست ومراقب ماست .ذهنم به سالهای دور و دوران کودکی پر می کشد.ساختمان بزرگ و پر گل و گیاه سازمان تربیتی و اطاق خواب های پسران و چهره مادر یار های پیر و جوان و باغبان باشی ها و راننده ها وکارکنان ودست اخر همبازی ها و همکلاسی هایی که چون من از داشتن پدر و مادر و زندگی در کانون خانواده محروم بودند.آنجا از همه چیز چندتا  داشتیم به غیر از پدر که تک بود.و به تنهایی پدرو پناه همه مابود.پدری جـدی وسخت کوش و در حد وسواس تمیز و منظم..موهای کم پشت اش را به دقت جوری شانه می زدکه قسمت های بی موی سرش را بپوشاند.دوست داشت همه جا تمیز و کاملا مرتب باشد .دستهایش مثل چشم ها و چهره اش مهربان بودند. به خصوص وقتیکه با عشق و محبتی مومنانه بر سرمان کشیده می شدند،چنان لطافتی داشتند که ترس از تنهایی و بی پناهی را از قلب های کوچک مان به سرعت بیرون می کرد.درشت اندام و بلند بالا بود اما وقتی می خواست از حال و احوالمان بپرسد خود را همطراز ما می کرد.در دوست داشتن ما چنان سخاوتمند بود که ما را برای دوستی به قدر خود بزرگ می پنداشت. گویا از او شنیدم یا در جایی خواندم که مردان بزرگ هرگز در دوستی برتری خود را از هیچ جهت به رخ دوست نمی کشند و ظاهر نمی سازند،بلکه دوستان و خویشان را در بزرگی و اعتبار و حیثیت خود شریک و سهیم می سازند..شاید به خاطر چنین رفتاردوستانه ای که با ما داشت هرگز از اینکه در یتیم خانه بزرگ شدم احساس نا خوشایند خود کم بینی و فرو دستی نسبت به آنها که در کانون خانواده بزرگ شده بودند نداشتم. از این که دوست و پدرم را از دست داده ام دلم سخت گرفت وحس تلخ تنهایی به سراغم آمد .چشمانم غرق اشک شد .به نزدیک مزار رسیده بودیم ،تابوت را بر زمین گذاشتم و سرم را بالا گرفتم تا بغضی که را ه گلویم را بسته بود فرو خورم.همین جا بود که از پس پرده اشک دیدم در فاصله کوتاهی از مزار مامورین پلیس به حال آماده باش ایستاده اند و نیروهای لباس شخصی  با چهره های مسخ شده جمعیت  سوگوار را زیر نظر گرفته اند ودیدم جوانکی با کاپشن سفید در حال فیلم برداری از چهره های جمعیت عزادار است.وهراز گاهی در گوشی پچ پچی با ماموران می کند!!.سرم را دوباره پائین انداختم و به تابوت پدر پناه بردم.قطرات اشکهایم بر ترمه ای که پیکر پدر را پوشانده بود چکیدند ومن در حالیکه به آنها می نگریستم احساس کردم پدر در حالیکه دستهای مهربانش را بر شانه هایم گذاشته با لبخندی بر لب در گوشم نجـــــــوا می کند نترس فرزندم ،کاری نمی توانند بکنند.

روانش شاد و یادش گرامی باد 

 

 

 

بازگشت به صفحه اول

ساير مطالب مربوط به متفرقه 

 

ارسال به: Balatarin بالاترین :: Donbaleh دنباله :: Twitthis تویتر :: Facebook فیس بوک :: Addthis to other دیگران