خاطرات پروانه فروهر از روز درگذشت دکتر مصدق
در ۱۴ اسفند
۱۳۴۵
نویسنده
:پروانه فروهر
جمعه،
۱۳
اسفند ۱۳۸۹
خاطره ی آخرین
دیدار مصدق با نفس کشیدن های آرام ، در فضای غم آلود اتاق شماره ی ٦٣
بیمارستان نجمیه و نگاه بی امید پزشک جوان و پرستار مهربان که تمامی شب
را بر بالینش نگران چشم دوخته بودند ، چه تلخ در ذهنم نشسسته است .
آن شب را تا
سپیده به نماز ایستادم و با تمامی دل سال ها و روزهای خوب باقی مانده ی
عمرم را پیشکش کردم . چشمهایم و قلبم را به نذر نهادم تا مگر مصدق
بهبود یابد و بماند تا دشمن را به همت « هم میهنان عزیزش » و « فرزندان
مبارزش » از پای در آورد و او ، آن دریا دل ، آن معیار پاکی و آزادگی ،
آن شرف مطلق ، میهن را آزاد و سربلند بار دیگر نظاره کند .
صبحگاهان با
چشمانی از غبار غم به خون نشسته و جسمی درد آلود و قلبی پر از اندوه ،
چنان مرغی که انتظار تیر صیاد می کشد ، بی تاب از این سو به آن سو می
شدم که صدای بغض آلود “مریم“ از آن سوی سیم تلفن دنیا را بر سرم کوبید
.
سیل اشک بودم که
فرو می بارید . هر چه بیشتر می گریستم ، غم افزون تر می شد .
جاده طولانی و
تاریک جلو ی چشمم گویی تا ابدیت کشیده شده بود . ولی سرانجام به
بیمارستان رسیدم . کشاورز صدر و باقر کاظمی که خدا رحمتش را بر هر دوی
آنها ارزانی دارد ، روی پله اشکریزان نشسته بودند . صدای گریه ی این دو
یار وفا دار پیشوا هنوز در گوشم زنگ می زند . دکتر غلام حسین خان مصدق
تلفنی پیرامون وصیت پیشوا با هویدا صحبت کرد و نتیجه این شد که اجازه ی
دفن در گورستان شهدای سی ام تیر به رغم وصیت مصدق داده نشد و پس از
مشورتی کوتاه ، فرزندان تصمیم به خاکسپاری در تبعید گاه گرفتند .
جسم بی جان مصدق
، آن راه گشا ، آن دشمن شکن که هراس از شکوه خاطره اش نیز شاه را به
لزره وا می داشت ، به آمبولانس منتقل گردید . نزدیک در بیمارستان دربان
قدیمی گوسفندی قربانی کرد و سپس به راه افتادیم .
آمبولانس
آژیرکشان و سرعتی سرسام آور می رفت و انگشت شمار یاران مصدق و نزدیکانش
در خطی از اشک او را دنبال می کردند .
در ابر آلود
غمناک آن صبح به سوی احمد آباد روان شدیم . گریه امانم نمی داد . با
خود می اندیشیدیم که چه روزها و چه شب ها آرزوی دیدار پیشوا در احمد
آباد در دلم پرکشیده و اینک راهی احمد آباد ، ولی چه تلخ و دردناک .
جاده ی اتوبان و
سپس جاده ی قزوین . در دوراهی آبیک وارد جاده ی خاکی شدیم .
من در ذهنم احمد
آباد را بارها تصویر کرده بودم و عجیب که آن تصویر چقدر با واقعیت
نزدیک بود . جاده ی خاکی ، ریل راه آهن و دشت زیر گندم . آبی که خروشان
از چاهی بدر میآمد و از بلندی فرو می ریخت و سرانجام در بزرگ رنگ و رو
رفته ی قلعه ی احمد آباد ، به یکی پس از دیگری رسیدیم .
پس از رسیدن
آمبولانس ، روستاییان احمد آباد از هر سو دوان دوان به قلعه آمدند .
پیرمردی که کلاه نمدی بر سر و چهره ای مهربان داشت ، گریه کنان آمد و
گوشه ی دیوار نشست و در تمام مدت آیه هایی که از قرآن قرائت کرد . چنان
صمیمی می خواند که غلط ادا کردن زیر و بم کلمات را از یاد می بردی .
پشت اتاقک چوبی
سبز رنگ متحرکی که روی جوی آب قرار داشت و می گفتند مصدق روزهایی که
باد تند می وزید در آن می نشست ، پرده ی سفیدی کشیدند تا مقدمات غسل
فراهم گردد .
یاران روزهای
تنهایی پیشوا ، روستاییان صمیمی و مهربان احمد آباد با چشمانی سرخ از
گریستن در جنب و جوش بودند . وقتی همه چیز آماده شد دستهای دکتر سحابی
که تازه از زندان آزاد شده بود آخرین شستشوی بدن مصدق را انجام داد .
در آن غربت
نیمروز باد زوزه کشان به هر سو می دوید تا مگر به رغم کوشش وحشتناک
دستگاه سانسور فاجعه را همه جا فریاد کند و صلا در دهد که شیر پیر در
زنجیر ، چشم از جهان پر نیرنگ و فریب فرو بست . روستاییان ، آن یاران
روزهای تنهایی ، خشم ، اندوه و نگرانی پیشوا ، چهره بر خاک می مالیدند
و زار زار می گریستند .
ظهر هنگام بچه
های مدرسه نیز به این گروه سوگوار پیوستند و آن “همیشه پدر“ را میان
اشک های کودکانه طلب کردند . پسرکی نگران لباس عیدی بود که هر سال
“بابا برای آنها تهیه می کرد و دخترکی مهربانی های او سر داده بود و می
پرسید که جای خالی او را چه کسی پر خواهد کرد .
آنروزها مصدق
کنار پله ها می نشست و بچه ها را به آب نباتی که در جیب داشت ، مهمان
می کرد . . . . . آه که یاد آن روزها چه تلخ و پر اندوه بر سینه می
نشیند . زنی زاری کنان می گفت : “ نگو آدمی مرده که عالمی مرده “ و زن
دیگری که چهره ی گندمگون لاغرش را سیل اشک پوشانده بود ، ناله می کرد
که “دیگر از دست و پای این زندانی زنجیر ها را باز کنید “ . با دستهای
مهندس حسیبی که چهره اش یادآور مبارزه های ملی شدن صنعت نفت است و نگاه
مهربانش گویای ایمان بی پایانش و داریوش فروهر رهروی راستین و وفا دار
راه مصدق که او هم به تازگی از زندان آزاد شده بود و با کمک بچه های ده
که خاک می بردند و سنگ می آوردند ، مزار مصدق کنده و آماده شد .
با رسیدن آیت
الله زنجانی همه به نماز ایستادند . کشاورز صدر بر خلاف همیشه ساکت بود
و به پهنای صورت اشک می ریخت . ک - استوان نویسنده ی کتاب موازنه ی
منفی که خدا رحمتش کند و دکتر صدیقی که در آخرین لحظات افسرده و غمین
با حلقه ی بزرگی از گل رسید . سرهنگ مجللی از یاران جوان مصدق ، هوشنگ
کشاورز صدر ، حسن پارسا ، منصور سروش و منوچهر مسعودی و دیگران که از
آنها کسی جز خانواده ی مصدق کسی را به یاد نمی آورم ، بودند . نماز در
محیطی بیشتر شبیه افسانه بر پا گردید و مصدق که وصیت کرده بود در مزار
شهدای سی ام تیر به خاک سپرده شود بنا بر سنت اسلامی به گونه ی امانت
به خاک سپرده شد و بدینسان احمدآباد که نزدیک سی سال تبعیدگاه این رهبر
پر خروش و تسلیم ناپذیر بود ، برای مدتی که آنروز نمی توانستیم درازای
آن را تصور کنیم مزار او نیز گردید .
سی سال از زندگی
تاریخ آفرین سردار پیردر دهکده ی کوچک و قلعه ی نیم ویران احمد آباد
سپری گردید و عجیبا که به هنگام مرگ نیز به همانجا آورده شد .
دوازده سال پیش
در نخستین ساعات بامداد چهار دهم اسفند ماه قهرمان مبارزه های ضد
استعماری و ضد استبدادی دیده از جهان فرو بست و مرگش نیز چنان زندگی اش
بارور و سرشار از پیام مقاومت و تداوم گردید .
مصدق ، دلیل راه
، معیار پاکی و آزادی و رقمزن سیاست مبارزه ی منفی ، از جوانی تا مرگ
در یک خط بی تزلزل و بی انحراف بر علیه ستم و بی داد و سلطه ی بیگانه
جنگید . پیگیر و بی امان مبارزه کرد و در این راه از هیچ کوششی دریغ
نورزید .
خبر درگذشت او را
روزنامه های اطلاات و کیهان در دو جمله اعلام کردند و استبدادیان از
نشر تسلیت نیز جلوگیری به عمل آوردند .
نام مصدق چنان
خشمی در دل پاسداران فساد ایجاد کرد که بیست و پنج سال به جرم داشتن
عکسی از او و گفتن کلامی درباره اش ، زندان و شکنجه انتظارمان را می
کشید و من خوب به یاد دارم که یک سال تمام از دیدار همسرم به دلیل آن
که درختی در حیاط قزل قلعه به مناسبت سالروز مرگ پیشوا نشانده بود
محروم شدم . خدا را سپاس که همه آن سالهای سیاه و نکبت بار پایان یافته
و ثمر آن زندان ها ، مقاومت ها ، شکنجه ها و شهادت ها امروز هوای پاک
آزادی است که میهن سوخته ی ما را می رود به بوستانی از گلهای رنگارنگ
بدل سازد .
دشت هایمان را
بارور کند و خاطره ی اندوهمان را زلال شادی بخشد و آسمان ابر آلودمان
را رنگین کمان پیروزی بپوشاند .
باشد که فردا بر
شانهایمان تابوت همیشه پییشوای نمیرای میهن ، مصدق بزرگ را بنهیم و
راهی مزار شهدای سی ام تیر گردیم و خاطر او را که در پایان عمر از سردی
فضای میهن ، از داغ جوانان به خون خفته و از ویرانی و نابسامانی کشور
آزرده بود ، رضا بخشیم و نامش را که بر تارک تاریخ نشسته ، از غبار
تزویر و ریا و انحصار طلبی پاک کنیم .
چنین باد .
١٤ اسفند ١٣٥٧
منبع: ندای آزادی
|