بازگشت به صفحه اول

 

 
 

کودکان کار و رنج ...این قصهء هانس کریستین آندرسن نیست

 

سلامی به گرمی دل امیدوار کودکان رنج و کار

 

هرچه باشد من هم مثل شما جهان سومی هستم، و از آنجایی که ما جهان سومی ها هیچوقت برنامه ریزی درست حسابی برای زندگی مان نداریم و همیشه کار و استراحت و تفریح و غم و شادی و اختلافات و دوستیها و همه چی را با هم قاتی پاتی میکنیم ، خلاصه به دلایل مختلفی که از ما جهان سومی بودن را ساخته است، من نیز - همانند شما - هیچوقت برای روزهای تعطیل و اوقات فراغتم برنامه ریزی و سازماندهی ندارم و  ساعات و اوقات بیکاری، دلم بیخودی میگیرد. وقتی هم که آدم دلش میگیرد  مستعد غصه خوردن میشود. غصه هم که از زمین و آسمان میبارد و لازم نیست دنبالش بگردیم، اما  " س.پ " گفته است که : حیف زندگی نیست که به ناامیدی و غصه هدر شود؟ " س.پ " گفته که : زندگی زیباتر از آنست که با غم و اندوه و یاس تباهش کنیم و بایستی پویا باشیم و خستگی ناپذیر و امیدوار، چون فردای ایران، روشن است . او گفته که روشن بودن فردای ایران جزو ایمان و باورهای اوست و " س.پ" هرگز اشتباه نمیکند، لااقل تا حالا که اشتباه نکرده.

 بهرحال در اوقات بیکاری و دلگرفتگی و با تمام بی برنامگی ها - شما را نمیدانم اما من - هوس میکنم که بجای این هوای کثیف و دودآلود و پر از سرب، عطر گلها را نفس بکشم و نگاهم را بدوزم به گلها و گیاهان قشنگ و زیبا و شگفت انگیز.

اما خب... رفتن به دل طبیعت آنهم در تهران زیاد کار ساده ای نیست، بخصوص که آدم تنها هم باشد، خانم هم باشد، مجرد هم باشد – یعنی مردان مزاحم ایرانی به انگشتر بَدَلی آدم توجه نمیکنند و حتی اگر مثلا" بهشان بگویی که  دوست پسر داری یا عاشق کسی هستی، از بس سمج و پررو هستند باز دست بردارت نیستند و به زور شماره تلفنشان را میچپانند داخل کیفت ( حالا بعد با کلی شماره تلفن که اصلا نمیدانی و یادت نیست که چه کسی و چه کسانی بوده اند باید به وزارت اطلاعات ثابت کنی که اینها همکاران فتنه گرت نیستند! ثابت کردنش هم که کار حضرت فیل است) -  بهرحال چون دامن طبیعت زیاد هم معصوم و بیگناه نمی ماند بهمین خاطر گاهی ترجیح میدهم بجای اینکه  پول نداشته ام و اعصاب خط خطی ام را تلف کنم، سری بزنم به طبیعت مجازی.

ساعتها  را خسته از زندگی روزمره،  خسته از اخبار راست و دروغ  و مقالات با یا بی ارزش ، خسته از لینکهایی که بدلیل فیلترینگ باز نمیشوند، دلزده از ایمیلهای حاوی عکس فیل و زرافه و کرگدن و دلزده از ایمیلهایی که فواید خیار و کشمش و چای سبز و لیمو و زعفران را توضیح داده، به گوگل میروم.

در صفحهء اصلی گوگل روی ایمیج کلیک میکنم.... حالا هرجا دلم خواست میتوانم پرسه بزنم...باغهای ایران، باغهای فرانسه، باغهای هلند، هرجا دلم خواست... و چه زیباست که بی مزاحم بتوان هرجا رفت و کنار هر درختی لمید و در پای هر بوتهء گلی روی هر چمنی دراز کشید و به نیلی آسمان چشم دوخت... و گاه دنبال پروانه ها به اینسو و آنسو دوید و ترسی نداشت که روسری از سر بیفتد.

حالا  با این انگلیسی کج و کوله ام ، کلماتی همانند فلاور ،  رز یا چیچک را تایپ میکنم، همینطور یک انگشتی تایپ میکنم – از خدا و مارکس و انگلس که پنهان نیست، از شما هم چه پنهان که تایپ ده انگشتی بلد نیستم -  بعد با شور و شادی ، در آنجاها  گردش میکنم... در باغها و گلزارها، در دامنهء کوهها و در ته دره ها و در دل دشتها و جنگلها.... عطر خوش گلها را نفس میکشم و با چشمانی جستجوگر، چند شاخه گل - نمیچینم بلکه -  سیو میکنم.

تصمیم داشتم از گردشهای مجازی ام -  تا هنوز مجالی دارم و نامه از دایرهء اجرای احکام نیامده -  بهارانه ای فراهم کنم . بهارانه ای همه گل، همه طراوت، همه قشنگیها و بی ریایی ها

از همینروی شاخه های پر شکوفه و غنچه های نازک و گلهای خوشرنگ و معطر را دسته دسته برایش میفرستادم....

درواقع میخواستم با هر گل، او را در شادی و شورم سهیم گردانم.

او هم بخوبی میدانست که تمامی احساسات و خط فکری ام در همان گردشهای مجازی و در همان چیدمان گلهایم  شکل میگیرد... شاید بهمین دلیل بود که او نیز برایم هدیه ای فرستاد...

گل...گل...گل... چند بغل گل...

چند بغل گل در آغوش کودکان کار و رنج

گلهایی زیبا در دستهای نجیب کودکان فقر

دخترکان و پسرکان معصومی که در خیابان منتظر قرمز شدن چراغ  سر چهارراهها هستند و تا ماشینها توقف میکنند بسوی آنها میدوند....

آنهم ، بیشتر طرف ماشینهایی که زن و مرد دو نفر یا چهارنفر باشد ...به این امید که آن آقا برای خانم گل بخرد...گلهایی با قیمت ریالی ِ خوب و مناسب و با قیمت غیر ریالی ِ ....( خودتان جمله را کامل کنید)

گلهایی هرروز،  تر و تازه......تازه چیده شده...اما خیلیها نمیخرند...به این فرشته های گلفروش به چشم " گدا " نگاه میکنند...همانگونه که به نوازندگان  دوره گرد در خیابان و داخل اتوبوس و مترو، و به حاجی فیروز و عمو نوروز  به چشم " گدا " نگاه میکنند...

ساعتها به گلفروشها چشم دوختم.... بارها دیده بودمشان ... باز هم آنها را خواهم دید، سر چهارراههای بیرحم....سر جاده های بهشت زهرا...سر تقاطع های بیعاطفگی....در جستجوی دلی عاشق، نگاههایشان  را به نگاهت میدوزند تا گرمی عشق را در وجودت بیابند و آنگاه بطرفت میدوند.... نگاههایشان به زلالی عشق است همانقدر امیدوار و منتظر

آری...ساعتها به گلفروشها چشم دوختم... اما جرات سلام و خسته نباشید گفتن نداشتم...

میترسیدم که از من بپرسند برای ما چه کرده ای؟

البته آنها پاکتر و بزرگوارتر از این هستند که چنین سوالی از من کنند... اما خب...خودم میترسیدم... از خودم...از کوتاهی هایم... از سهل انگاریهایم که مبادا پته ام روی آب بیفتد و بفهمند که فقط  شعار داده ام و فقط حرفی از عشق زده ام اما در عمل عشق را معنا نکرده ام.

 

***

 

برایش نوشتم که : سخت نگران این گلفروشها هستم....نگران این بچه های بیگناه و فقرزده

نمیدانم این بچه ها شبها گلهای فروخته نشده را چه میکنند

نگرانم که مبادا بخاطر نفروختن آن گلها ، برادر و خواهر کوچکترشان، شب گرسنه و بدون شام بمانند...

مبادا که مادر بیمارشان از ادامهء معالجه و درمان باز بماند...

تا صبح ِ فردا همهء گلها پژمرده میشوند....

نگرانم که مبادا از سوی پدر یا رییس مافیایی خود کتک مفصلی بخورند.... طفلکی ها

باز بهار و پاییز خوبست چون گلها دیر پژمرده و پرپر میشوند

اما تابستانها...گلهایشان را که به زیبایی دلشان است نمیتوانند با طراوت حفظ کنند

آفتاب هم در حق این کودکان  قساوت بخرج میدهد... در حق گلهایشان...در حق چهره و بدن نحیفشان ...

با اینهمه بیعدالتی چه باید کرد؟

با اینهمه بیرحمی من و تو و آن دیگری....

پشت فرمان اتومبیل آخرین سیستم خود نشسته ایم... گرانترین ادکلن را زده ایم... شیکترین لباس را پوشیده ایم... به بهترین جاها سفر میکنیم.... از پشت شیشهء اتومبیل جوانهای دختر و پسر و مردان و زنان زیبا و خوش تیپ را دید میزنیم ، از بس آب هویج خورده ایم و چشممان قوی است که از زیر مانتو و شلوار جین همه چی را میبینیم حتی نگین ناف دختران و تاتوی بازوی پسران را ، اما...اما...نگاه منتظر و امیدوار این کودکان را نمیبینیم....

کودکان فقر و درد و رنج ... بر سر گذر....

گلهایشان، رزهای سرخ، مریمها، نرگسهایشان ، و  فال حافظ و کبریت  و آدامس و شکلاتشان را نمیخریم...

من همیشه نگران گرسنگی شان هستم

نگران کتک خوردنشان

کتک از پدر و مادر معتاد

شاید کتک از مسئول و سرپرستی که او را وادار به دستفروشی قشنگترین و خوشمزه ترینها کرده، حال آنکه خود ِ این فروشندگان کوچک و معصوم،  قادر به درک قشنگی و لذتش نیستند

چه کسی مسئول است؟

هیچکس !!؟؟؟

هرکسی مسئولیت را بر گردن دیگری می اندازد.....تا بتواند همچنان بر صندلی خود لم دهد و همه چی - بجز آنچه باید - را دید بزند

با آرزوی فردایی روشن

ستاره.تهران 

 

 

 

بازگشت به صفحه اول

ساير مطالب مربوط به متفرقه 

 

ارسال به: Balatarin بالاترین :: Donbaleh دنباله :: Twitthis تویتر :: Facebook فیس بوک :: Addthis to other دیگران