روایت آخرین وداع دکتر شاپور بختیار با پیکر دکتر مصدق

 

من مصدق را در سيزده سال آخر عمرش نديدم. سيزده سالی که سه سالش در زندان گذشت و بقيه اش در مِلک احمدآباد. هر سال به مناسبت نوروز، برايش تبريکی می- فرستادم و او با نامه های بسيار مهربان جواب میگفت. آخرين کاغذی که از او دارم شش روز قبل از درگذشتش نوشته شده است. پادشاه به او اجازه داده بود که برای معالجه به خارج سفر کند ولی مصدق جواب داده بود:
- خير من همانجائی که به دنيا آمده ام خواهم مرد و هيچ دليلی نمیبينم که مردی در سن و سال من بخواهد يکی دو سالی بر عمرش اضافه کند.
وقتی از طريق دوستان خبر فوتش رسيد، با ماشين کوچکی که داشتم خود را فوراً به احمدآباد رساندم. خانه در محاصرهٌ مأموران ساواک بود. بايد اسم میداديم.
- آمده ايد اينجا چه کنيد؟
- مصدق مرده است. به من گفته اند که او را به اين خانه حمل کرده اند.
قبل از اينکه در را باز کنند مدتی با هم مشورت کردند. وارد شدم، کالبد را کنار هر آبی در آن باغ عظيم و غمزده گذاشته بودند. روز شش مارس ۱۹۶۷ بود. فقط حدود دوازده نفر توانسته بودند جواز آمدن به آنجا را بگيرند و يا شهامت تقاضای اين جواز را از ود نشان داده بودند. بيشتر اين افراد هم زن بودند و از خويشان نزديک مصدق.
مصدق خواسته بود که در کنار شهدای سی تير دفن شود. پسر او اين آخرين تقاضای پدر را با هويدا، که در آن زمان نخستوزير بود، در ميان گذاشت. طبق معمول، هويدا مطلب را به شرفعرض رساند و از طرف شاه مأمور شد که تقاضا را رد کند.

بنابراين، طبق تصميم افراد خانواده، مصدق در صحن اطاق ناهارخوری ملک احمدآباد به خاک سپرده شد. ما تابوت او را حدود سيصد متری بر دوش برديم. ملائی که از طرفداران پر و پا قرص مصدق بود مراسم متعارف را به جا آورد. در همان لحظه درها از شد و تقريباً تمام اهالی ده در اطراف ما جمع شدند.
بعد ما به طبقهٌ اول ساختمان رفتيم و از آنجا برای آخرين بار به اطاق آن عزيز از دست رفته نگاهی کرديم. اطاقی بسيار ساده و بی تکلف، با قالیهای معمولی که تنها مبلش يز کوچکی بود که روی آن چند روزنامه، يک مجسمه نيم تنه از گاندی که کسی به او ديه کرده بود و تصاوير سه دانشجوی جوانی که در تظاهرات ۱۶ آذر کشته شده بودند قرار داشت. کنار ديوار قفسهای بزرگ بود پر از شيشه ها و بسته های دارو، چون او حتی
پس از اصلاحات ارضی خود بر عهده گرفته بود که دوای مورد نياز اهل ده را تأمين کند.
هر جمعه پسرش، که پزشک است، برای مداوای روستائيان به کمک پدر میآمد.
من، با کنجکاوی، دری را که در کنار بستر او بود باز کردم. پشت اين در، يکی از آن آبگرمکن های نفتی عظيمی که در مُلک ما طرفداران زياد دارد، قرار داشت. اين آبگرمکن هيولا به چه کار اين مرد سالخوردهٌ بيمار میآمد؟ پسرش برايم توضيح داد که به نظور رساندن آب گرم به دهاتيان کار گذاشته شده است، برای آنکه بيايند و رختهاشان را پائين باغ بشويند.
تا لحظه ای که به خاک سپرده شد نيز مورد غضب بود. در حالی که در عزای هر بی سر و پائی مساجد تهران لبريز از جمعيت میشد، مصدق در تنهائی جان سپرد. روز پر سوز و سردی بود، از آن روزهائی که شمار کلاغان ده دلمرده از هميشه بيشتر است. روز فت او نيز طبق سنن مذهبی و ملی باز به آن محل رفتم و از آن پس هم گاه به گاه به آنجا باز گشتم.
وقتی به نخست وزيری رسيدم اين زيارت تجديد شد

از: وبلاگی با یاد زنده یاد دکتر شاپور بختیار ایجاد شده است

 

 

بازگشت به صفحه اول

ساير مطالب مربوط به دکتر بختيار 

 

ارسال به: Balatarin بالاترین :: Donbaleh دنباله :: Twitthis تویتر :: Facebook فیس بوک :: Addthis to other دیگران