بازگشت به صفحه اول

از روز

 
 

روزمنتشر مي کند: "دزدمونا در سه کشو"

قصه ای که باعث لغو امتياز يک نشريه شد

کوروش سليمي

۲۵ مرداد ۱۳۸۵

قصه اي که باعث لغو امتياز يک نشريه شد

در ادامه سخت گيري هاي تازه در فضاي فرهنگي، امتياز ماهنامه ادبي "کارنامه" به خاطر چاپ يک داستان کوتاه لغو و مدير آن به يک سال زندان تعليقي [براي دو سال] محکوم شد، داستاني با عنوان "دزدمونا در سه کشو" که در آخرين شماره آن نشريه چاپ شده بود.

قاضي صارمي پس از برگزاري دادگاه اين نشريه و با توجه به اعلام نظر هيات منصفه مطبوعات، اين راي را صادر کرد. نشريه كارنامه پيش از اين از سوي هيات نظارت بر مطبوعات توقيف و پرونده آن جهت رسيدگي به دادگاه ارجاع شده بود.

اتهام خانم اسكندرفر در اين پرونده، انتشار مطالب خلاف عفت و اخلاق عمومي عنوان شده است. در حالي که همه مي دانند اين حرف ها بهانه است، و هدف چيز ديگريست. حسين صفارهرندي، وزير ارشاد هفته گذشته در يک سخنراني حتي از وضعيت فعلي مطبوعات که با خودسانسوري وسيعي روبرو هستند ابراز نگراني کرد و خطاب به هواداران دولت گفت من هم ناراحتم اما بزودي اين وضعيت اصلاح خواهد شد. وزير ارشاد اسلامي براي اينکه نشان دهد اين اصلاحات از نظر وي شامل چه مواردي است ضمن حمله به دولت سابق اظهار داشت امور فرهنگي از جمله اموري است که دولت تصدي در آن را متعلق به خود مي داند.

کارنامه ماهنامه اي ادبي است که هوشنگ گلشيري نويسنده صاحب نام از آغاز تا زمان مرگ سردبيري آن را به عهده داشت.روز متن کامل اين قصه را، که نوشته خانم فروغ كشاورز است براي نخستين بار منتشر مي کند.

دزدمونا سه كشو

ميناى من همه تقصيرها بر گردن توست كه گفتى فريزر سه كشوئى بخريم. حال من چگونه مرمرين ساق هايت را در اين فضاى ۵۰سانتى جاى دهم؟ عذر مرا قبول فرما. مجبورم هر كدام را به سه قسمت تقسيم كنم. اگر نامساوى بخش گرديد بر من ببخشا. دزدموناى من! اى نابازيگر! ابتدا تصور نمودم كه چه سان اين نقش روح تو را بدينگونه ربوده است و غافل بودم كه دل را به حقيقت به آن بى شرف وانهاده اى و اين ديگر نقش نيست كه تو بازى مى كنى. قايق دل را به توفان عشقش داده اى تا به هر جا كه مى كشاندش ببرد.

ميناى من اى نادزدمونا! كه او به نيرنگ خائن خوانده شد و تو به حقيقت خائن بودى. حال اگر بودى بر من نهيب مى زدى كه "هان! اتللوى برزنگى چه كج و معوج برش مى زنى. تيغه اره ات كند است" و من مى گفتم "عشق من! اين سفر كه به آن سوى آبها رفتم يك اره تيزتر برايت به ارمغان مى آورم." چه خوب است كه تيغه اره برقى به نرمى سيمگون ران تو را مى خورد و فرو مى رود و رگ و ريشه و مويرگت را مى برد و خون مرده ات ديگر نمى جهد و دلمه بسته و تيره از گوشتت آرام بيرون مى خزد. چه خوب است كه تو ديگر نگران نيستى كه يك دانه مو روى پوست پاهايت نوك زده است كه هنوز سبز نشده از ريشه بيرون بكشى اش.

خلاصت كردم از آن همه دلهره كه به تمرين و گريمت برسى و من بى خبر از آن كه مى خواهى به كاسيوى عزيزت برسى. به راستى چه جاى دنجى بود اتاق گريم و رختكن عزيز. دزدموناى من! شاگرد عزيز خودم كه
دل استاد بردى! ياگو راست مى گفت كه: "آه چه دوزخى كه مردى به اميد عفت و پاكدامنى همسر شرعيش، يك روسپى را در آغوش بگيرد."

آه ميناى من اگر كسى بهتر از من را براى هم آغوشى مى يافتى اين قدر نمى سوختم. اصغر برزخى- شاگرد بى استعدادى كه فقط به خاطر صورت زنانه اش نقش كاسيو را به او دادند. اى كارگردان احمق اگر فقط مى دانستى هنرپيشگانت چه اندازه نقش ها را جدى گرفته بودند. اگر مى دانستى چه حالى دارد ديدن بوسه طولانى زنت [بوسه فرانسوى مى نامندش اين روزها گوئى. اى بر نژاد پليدشان لعنت! نسلشان را پاك مى كنم] در آغوش كاسيوى عزيز كه آن همه به وى اعتماد داشتيم. خائن زيباى من! يادم مى آيد روزى از تو پرسيدم: "به چه بهائى حاضرى شوهرت را فريب بدهى؟" گفتى: "حتى اگر دنيا را به من ببخشند حاضر نيستم." گفتم: "سوگند بخور".
گفتى: "سوگند به روشنائى آسمان". تف بر تو. من ابله چه مى دانستم كه اين سخن بدان معنى است كه "نه در
روشنائى آسمان!" كارى كه بدان خوبى در ظلمت پستوى رختكن بتوان انجام داد. كاش فقط دستمالت را به او داده بودى. چه برزخى برايت بسازم اصغر عزيز! چه آرام و خوب است مطبخ وقتى كه ديگر هيچ زنى در آن نيست كه بگويد: "سوگند به روشنائى آسمان"! و چه كم سر و صداست اين اره برقى فرنگى!

كارگردان گرامى يادم باشد تو را به ضيافت شامى وعده بگيرم. مى دانم كه كباب را خوش تر مى دارى. اصلاً با صداى دلنشين جيز و جيز دنبه يك زن كه چكاچك بر روى آتش بريزد، چطورى؟ تا آنجا كه خاطرم يارى مى كند ميانه ات با زنان و دنبه هايشان جور بوده است. حتماً بايد برايم بگوئى كه چه شد به فكر برداشت مدرن از اتللو افتادى؟ به حساب سابقه مودتمان تا گفتى مى خواهى اتللو را بر روى صحنه ببرى پذيرفتم. من بارها نمايشنامه را خوانده بودم و با رغبت و رضايت از مينايم دعوت به بازى نمودم. آه اگر مى دانستم كه برداشت مدرن شما مملو است از فرنچ كيس و چيك توچيك. حال چرا آن همه با وسواس مسخره ات تقاضاى تمرين مكرر مى نمودى؟ اين فرنچ كيس شما چه اندازه مشكل بود كه وقت و بى وقت نياز به تمرين مى داشت. دزدمونائى كه من مى شناختم عاشق و باشرافت مُرد و تن به هوس واننهاد و اما ميناى [برداشت] مدرن من در آغوش اصغر كاسيو! آه آه آن كه ديگر نمايش نبود. من تپش هاى قلبشان را مى ديدم. دزدمونائى كه دزد- ميناى من شدى، آسوده باش كه چندان تفاوتى ندارد جز اين كه از روشنائى آسمان به سرماى سپيد فريزر آمده اى. هر چه مى خواهى مى توانى به جاى آن به اين سوگند بخورى. هنرپيشه بى هنر من! سرت را دست نخورده و يك جا در اولين كشو جاى مى دهم و يادت باشد خودت اين فريزر را انتخاب كردى وگرنه كله ات بدين سان فشرده جاى نمى گرفت كه موهايت روى بسته هاى سبزى و باقلا و گوشت كشيده شود كه تو هيچ دوست نداشتى گيسوان معطرت بوى باقلا بگيرد. مقصرى ميناى من مقصر حداقل به اندازه انتخاب اين فريزر سه كشوئى.

 

 
 
بازگشت به صفحه اول

ساير مطالب مربوط به سیمای نظام